362- سال ها قبل برای خرید ارز به میدان فردوسی رفتم. در اون جا موارد عجیبی رو دیدم که هر کدام رو در مجالی باید وصف کنم از خانه های متروکه و موزه ها تا کلیسای ساریکس در مسیر برگشت ولی جالب ترین چیز شاید یک مغازه با ویترین قرمز بود که نظر من رو جلب کرد. با اندک تحقیقی فهمیدم که این انتخاب رنگ چندان هم بی دلیل نبوده و یک نیمچه ریشه تاریخی دارد

از قرار معلوم در اواخر دهه بیست دختری جوان، ساده دل و زیبا روی دل در گروی عشقی آتشین می نهد چنان که گفته اند عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را*** دانا می کشد اول چراغ خانه را و یا پیش تر پیشوایان ما گفته اند که محبت تو به چیزی (تو را) کور وکر می کند. حال این دختر عاشق در پیغامی با معشوق قرار را در یک روز در میدان فردوسی و نشان را برای اولین دیدار لباس قرمز انتخاب و به معشوق اطلاع می دهد تا در پیدا کردن او دچار اذیت نشود. یاقوت داستان واقعی نه تنها روز قرار را در انتظار شب می کند بلکه بیش از 30 سال در تابستان و زمستان و سرما و گرما بدون غیبت روزها را قرمز پوش در میدان فردوسی در انتظار یار خود شب می کند

 

 

یاقوت از ارزشمندترین سنگ های قیمتی زمین هست. کاش او قدر خود وجودی خودش را می دانست. عشق یاقوت اگرچه جاودانه شد ولی خود وجودی خودش را زجر داد و شهریار گونه زندگی خود را سمت آنچه که ما تباهی می خوانیم کشاند. نظر شما چیست؟

#ادامه دارد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها