دوشنبه 13 آذر سال 96 بود و چند روزی از دفاع پایان نامه کارشناسی ارشدم می گذشت که در فرصت یک ماهه بعد از دفاع، در خوابگاه روی تختم دراز کشیده بودم و در کنار شنیدن موسیقی آرام بخش و سنتی کتاب می خواندم و از لحظه های بدون استرس پایان نامه و استاد راهنما  لذت می بردم. در فکر بودم که سری به دیار بزنم ولی مشغله اصلاحات پایان نامه، وقت محدود و کلاس های روز جمعه که قول داده بودم و پروژه هایی که قبول کرده بودم این اجازه را به من نمی داد. ناگاه صدای آشنای تلگرام لب تابم من را متوجه پیامی از سمت دوستی کرد.

+ چطوری مهندس؟

- الحمدالله. خوبم.

+ چه خبر؟

- شکر خدا، خبر خیر

+چه می کنی؟

-استراحتتفریحدوستان به جای ما

+برنامت برای تعطیلات چیه؟

-احتمالا اعمال اصلاحات پایان نامه و آخر هفته هم مثل همیشه کوه

+چرا دیار نمی ری؟

             -مشغله و گرفتاری ها مجال نمی دهد.

+ حالا شما نرو ما جای شما میریم.

-شما؟ کی؟ کجا؟ برنامتون چیه؟

+ والا خیلی دلم امام رضایی شده طاقت ازم رفته تصمیم دارم فردا راه بیفتم.

-چقدر خوب. پس بالاخره فرصت دیدار شد. حتما بیا سمت ما

+ والا سمت شما که مرخصیم کمه نمی تونم ولی برای دیدار حتما قراری می ذاریم.

ته دل اندکی خوشحال شدم ولی نه خیلی چشمم آب می خورد و نه جدی گرفتمش چون این آقا پوریا تا حالا دوبار من رو سر سفر به قم و زیارت (یک بار به گفته خودش به جهت جور نشدن مرخصی و یک بار هم به به خاطر اینکه کارهای باباش یهویی تو سنگین شد و رو در بایستی گیر کرد) منو پیچوند.

بگذریم صبح روز سه شنبه به دانشگاه رفتم و کارهای اصلاحات و صحافی پایان نامه و گرفتن امضاها رو جلو بردم و این ها تا 4 عصر طول کشید. از همون در دانشگاه هم مستقیم برای برگذاری کلاس هام به سمت سعادت  آباد رفتم. ساعت حدود هفت عصر تماسی گرفتم و البته بیشتر انتظار داشتم که بهونه ای بیاره ولی دیدم میگه ما حدود 9 احتمالا برسیم تهران و از آزادگان می ریم و به ما سر بزن. اصرار اولیه من برای دعوت به شام خیلی موثر نیفتاد و البته با توجه به مسیر من که تا آزادگان راه زیادی داشتم وجدان دوستم رو متاثر کرد و دوباره تماس گرفت و چون متوجه شد من وسیله نقلیه شخصی ندارم گفت که از داخل شهر میاد و من آزادگان نرم. سر آخر قرارمون شد میدون ولیعصر همون جایی که من بیش از دو سال اسکان داشتم. منم توی میدون کاج سوار تاکسی های پارک وی شدم و از اونجا خودمو با بی ار تی به میدون ولیعصر رسوندم و به خوابگاه رفتم. دقیقا 5 دقیقه بعد از من این دوستی که تا اون موقع حتی فامیلشو نمی دونستم و مستقیم ندیده بودمش رو ملاقات کردم. اون ها رو به خوابگاه دعوت کردم تا چایی مهمان من باشند. از قضا یک همراه و برادر کوچک خودش که قکر می کنم حدود 12 سالش بود در سفرش همراهش بودند. در هنگام پارک ماشینش متوجه شدم ماشینش مقداری ریپ می زد و جویا شدم که انگاری ماشینشون در راه کمی خراب شده بود و پی مکانیکی می گشتند. پس از ارائه کارت شناسایی اون ها به نگهبان به خوابگاه اومدند و یک چایی میل کردیم. دیدم جدی جدی عزم رفتن دارند. گفتم ببین حاجی شما بخواین برین یا باید یه مکانیک پیدا کنید که قیمت چند برابر از شما بگیره و یا خدای نکرده شب تو جاده بمونید. تازه خستگی خودتون هم هست (البته همچنان اصرار اون ها بر رفتن بود) که من در حین حرف هام شام رو  سفارش دادم و با اعلام این اون ها رو در عمل انجام شده قرار دادم و وقتی برای تحویل شام رفتم اسمشون رو به عنوان مهمون شبانه ثبت کردم که دیگه راهی جز موندن نداشتند. شب هنگام رفت تا ماشینشو چک کنه و من فورا برایشان سرویس لباس راحت و حوله آماده کردم ولی دیدم با یک چمدان بزرگ از پتو و حوله و بالشت و حتی ماشین ریش تراشش برگشت و حقیقتا مجهز ترین و بی درد و سر ترین مهمونی بود که من تا اون تاریخ می دیدم و این برام خیلی جالب بود. شب هنگام همگی توی یکی از اتاق ها خوابیدیم. من روی تخت و دوستان روی زمین صاف و بی آلایش خدا بودند. از همه زودتر هم آقا ایمان برادر پوریا خوابش برد. یک بار دیدم کسی از من عکس گرفت و احتمالا به زعم او من خواب بودم ولی خواب من خیلی سبک بود. چشم هایم رو باز کردم و گفت به کسی گفتم ما خوابگاهیم و باور نکرد خواستم سند بدم. با لبخندی دوباره خوابیدم. این آقا پوریای ما هیکلی عالی و پهلوانانه چون پوریای ولی داشت ول خوابش چنان بود که اژدهای هفت سر هم در کیفیتش ذره ای تاثیر نمی گذاشت. اندکی گذشت فک کنم در عالم رویا شروع به طی کردن خوان های رستم کرد به نحوی که من نگران سلامت برادرش بودم و مقاومت می کردم. حتی برادرش یک بار بیدار شد و من او را به آرامش دعوت کردم. اون شب یک بار هم اتاقی من رو بیدار کرد و گفت این دوستت رو چقدر می شناسی. گفتم می دونم اهل مرامه. گفت فردا باهاشون نری جایی من نگرانتم. ممکنه اطلاعاتی(!) باشه. ممکنه خفتت کنه. گفتم علی جان تو که میدونی این روزها من سرم چقدر شلوغه کجا برم آخه؟ دوما من خیلی وقته آشنا هستم با ایشون و تماس هم داشتم و ثالثا خودت می دونی من حتی آشنا هم نبود یه شب آدمو دعوت می کردم و اصلا نگران نباش. منم چیزی ندارم که کسی خفتم کنه و با خنده ای آدرس چند تا مکانیک رو پرسیدم و بهش شب بخیر گفتم.

صبح ساعت پنج و نیم بلند شدم و مختصری بساط صبحانه رو آماده کردم و اون ها رو بیدار کردم و صبحانه مختصری به همراه شیر میل کردیم. البته دوستان من خیلی با زندگی مجردی خو نداشتند و نمی دونم در دلشون در مورد من چی گفتند. زمان خدا حافظی ما رسیده بود. پوریا با خنده گفت میومدی یه نفر جا داشتیم و من هم با خنده ای گفتم بگذارید تا یک مکانیکی شما رو همراهی کنم.(هر چند بعد دوستانم حفیظ الله و علی من را به شدت نهی کردند و گفتند زود برگرد) سوار شدیم و به راه افتادیم.صبح چهارشنبه بود زمانی که طبق برنامه شون اون ها باید مشهد می بودند.(احساس می کنم از همه بیشتر این حسین دوست پوریا ناراحت بود و البته به روی خود نمی آورد؛ من این را زمانی فهمیدم که دانستم سفرش به مشهد دو منظوره بوده و علاوه بر زیارت دیدار یار و ملاقات با نامزدش در برنامه بود.)

چون من 99 درصد تردد هام توی تهران خیابان های اصلی و با اسنپ، تاکسی، اتوبوس و مترو بود به راه های اتوبانی خیلی اشراف نداشتم و فقط آن ها را از خیابان فلسطین به انقلاب و سپس دماوند راهنمایی کردم و گفتم از این پس از گوگل مپ مدد بجویید و به سوی او پناه ببرید همانا او برای شما راهنمایی داناست.

به هر زحمتی بود به مسیر مکانیک ها رسیدیم ولی صبح روز تعطیل از مکانیکی ها خبری نبود و هر چه جلو می رفتیم همین وضعیت بود. حتی تماس هم می گرفتیم آن ها به بعد از ساعت نه موکول می کردند. از طرفی خیلی به سمت شرق رفته بودیم و فاصله من حتی با پایگاه خاوران هم زیاد شده بود. دوستم گفت برمی گردونمت ولی من به شدت امتناع کردم و گفتم خودم برمی گردم. گفت حالا همراه ما بیایی هم برای ما بار نیستی من از مبدا یک جای اضافی تدارک دیده بودم و من هم این زیارت ناخواسته را مانند آب نطلبیده بر مراد دلم نشاندم و گفتم مزاحم نباشم. گفت پس بشین.

راه افتادیم و از قرار معلوم ایمان چون هم صحبتی نمی یافت غالبا در مسیر در خواب بود و من هم تا اولین شهر سمنان (فکر می کنم سرخه یا گرمسار) کاملا ساکت بودم. مسافرتی کاملا بدون تدارکات و برنامه ریزی بود. پوریا ماشینش رو به یک مکانیکی برد و اون هم کلی ناز کرد و 48 ساعت زمان خواست که من پیشنهاد دادم اگه لازمه شما بمونید من با برادر و دوستتون با اتوبوس میریم که امتناع کرد و با کلی هندونه زیر بقل دادن و التماس به مکانیک، او حاضر شد تا عصر ماشین دوستم را تعمیر کند و در این بین من و آقا ایمان برای خرید نهار رفتیم هر چند مختصری قیمه داشتند که ته بندی اولیه داشتیم. این ایمان مثل برادر خودم جذاب بود و من دوست داشتم تا اونجا که می تونم سر به سرش بذارم ولی حجب اولیه(!!!) این اجازه رو به من نمی داد. خلاصه غذا رو ما انتخاب و آقا ایمان از کارت برادرش حساب کرد. غذای تعریفی نبود ولی در آن شرایط و خستگی به شدت قابل خوردن بود. یک غذا هم برای مکانیک گرفتیم که زودتر کارمان را راه بیندازد. این مکانیک هم جوانی سی و اندی ساله بود با چند شاگرد و مشخص بود خیلی دانش فنی ندارد ولی حد نسبت ادعاهای قلنبه و تعریف از کارش به تخصصش به بی نهایت میل می کرد طوری که ما را مجنون و مرید خود کرد. دوستم بحثی از ت کرد و این که شهر شما ی هست و زادگاه بزرگ مردان ت، ولی ظاهرا مردم به خصوص افرادی که ما در آن مغازه دیدیم خیلی علاقه ای به ت مداران نداشتند. در این بین دوستم علی زنگ زد و گفت رفتی؟ هیچ کاریت که نداشتند؟ بلایی سرت نیاوردن؟(البته بعدا فهمیدم این ها نه از نگرانی برای جان من بود بلکه برای اطمینان از نبودم بوده تا با خیال راحت بسته های نون برنجی که دوستم برای ما آورده بود را به یغما برده و به کتم عدم پیوند دهند) و البته پوریا به همت من حرف های علی را شنید و پیام داد که به ما می خورد این برچسبا؟ و خلاصه مقداری سر شوخی باز شد. من معمولا عادت دارم که روزمرگی هام و اتفاقات پیش رو را با خانواده در میان نمی گذارم تا استرس های احتمالی خودم را به آن ها منتقل نکنم ولی این پوریا مادرش هر 10 دقیقه تماس می گرفت و مشخص بود خیلی نگران است. خودش هم ماشینش خراب بود و مشخصا خوشحال نبود ولی با متانت خویشتنداری می کرد. با هر بدبختی بود راه افتادیم تا حداقل تا نماز مغرب یک شهر جلو رفته باشیم ولی بخت با ما یار نبود و ماشینش نقص فنی دیگری پیدا کرد. مقداری میوه گرفتیم و تصمیم گرفتیم شام را هم ساندویچی برویم. بعد شام با توکل به خدا و اذکار مقدسه به راه افتادیم و اندک اندک و با استرس از شهری به شهر دیگر می رفتیم. حس خیلی خوبی نداشتم و دوست داشتم سربار نباشم و کمکی مثلا در رانندگی کرده باشم تا دوستان کمی استراحت کنند ولی این حس محافظه کاری و احتیاط در قبول مسئولیتم به من این اجازه را نمی داد. نیم ساعتی به اذان صبح تابلوهای مشهد مشخص بودند و دوستم شعر آمده ام ای شاه پناهم بده را در ماشینش پخش کرد و این معنویت اشک رو در چشمان من جمع می کرد. به حرم رسیدیم و پس از چرخی در پارکینگ و تعویض لباس برای نماز صبح و زیارت آماده شدیم. بعد از زیارت با توجه به این که غالب فامیل ما در مشهد ساکن هستند تصمیم گرفتم جویای یک مکانیک خوب شوم. با عمویم تماس گرفتم و در بین صحبت هایم تلاش برای کتمان حضور خودم در مشهد بی فایده بود. چون کوچکترین عموی من شیفت کاریش نبود (غالب فامیل ما در جاهای مختلف در مشهد همکارند) با ما قرار گذاشت و ماشین را پیش دوستش بردیم تا تعمیر مختصری کند. همچنین شوهر عمه و عموی دیگرم را دیدیم که ما را دعوت کردند و من چون باید شب برمی گشتم که به امور جمعه برسم امتناع کردم. تصمیم گرفتیم تا نزدیکی حرم برویم و اقامتگاهی برای یک شب پیدا کنیم و من هم به تهران برگردم. با توجه به بین التعطیلی و ترافیک وضعیت پر بودن اتاق ها یا شرایط نامساعد پلن هایی چون برگشت با  قطار و ارسال ماشین با قطار و یا فروش ماشین هر چند به صورت گذرا و موهومی از ذهن دوستم می گذشت. ماشین را در پارکینگ گذاشته و برای نهار روانه شدیم. آن یکی دوستمان هم بیشتر در پی قرار با نامزدش بود. من به شوهر عمه ام که خیلی توی مشهد دوست و آشنا دارد سپردم یه سوئیت مناسب پیدا کند ولی وقتی فهمید برای دوستانم می خواهم اصرار من بی فایده بود و گفت اگه بفهمم سوئیت گرفتین ناراحت میشم. بلافاصله عموی بزرگم زنگ زد و اصرار کرد که سمت  ما بیاین اصلا منتی سر تو نیست من نذرمه به زائر امام رضا خدمت بدم و خلاصه شام ما رو دعوت کرد. از قرار معلوم تولد آقا ایمان هم بود و من تصمیم گرفتم دو برادر را تنها بگذارم تا اگر برنامه ی تولد دارند و یا قصد عزیمت به موج های آبی دارند بروند ولی نگرانی من از این که اون ها شب برنگردند باعث شد شالم را در ماشینشان جا بگذارم تا به اون بهانه بتونم اون ها رو برگردونم.(این یکی از شگردهای قدیمی من برای عدم خداحافظی هست.) خودم هم به خواجه ربیع رفتم و ساعتی مطالعه کردم و بعد هم برای کمک احتمالی به خونه عموم روانه شدم. شب هنگام تماس گرفتم و از قرار معلوم منزل خانواده نامزد آقا حسین یک کوچه با خونه عموم فاصله داشت؛ با یاری زن عموم و نامزد دوستم اون ها موفق شدند آدرس رو پیدا کنند و باجناق عموم که مهمونش بود رفت و دوستان من اومدند. شب خوبی بود و به من خوش گذشت ولی دوستان باید خود قضاوت کنند. بعد از شام همسایه رو به رو با من تماس گرفت و گفت ماشین مال مهمون شماست؟ گفتم چطور؟ گفت اخیرا توی مشهد ماشین هایی که توش وسایله رو خیلی می زنند شیشه ماشین من رو هم شکستند وسایلو بردارین. تا من اومدم اینو به آقا پوریا انتقال بدم ایشون با توجه به خستگی دو شب رانندگی در عالم خواب بودند و سوئیچشان در جیبشان بود و تلاش های اولیه من برای بیداریشان موثر نبود و من هم به تلاش های ثانویه متوسل نشدم ولی اون صب تا سر صبح یک دوچرخه هم از کوچه رد می شد من فوری لب پنجره می رفتم و استرس این که چنین اتفاقی برای دوستم بیفتد و با این خاطره از شهر ما برود ذره ای خواب رو به چشمانم راه نمی داد. خلاصه صبح شد و عموم چون شیفت بود زودتر از ما به راه افتاد و من هم کلاس ها و کارهامو به فرد دیگری سپردم و پسر عموی 14 ساله ام البته خیلی خوب از ما استقبال و پذیرایی کرد. صبح ابتدا خواستیم ماشین پوریا را در همونجا و یا شرکتی که پدر خانم عموم کار می کرد پارک کنیم ولی پوریا راضی نشد و بعد از رفتن به محل کار عموم و خدا حافظی، با وجود آنکه جمعه بود و با وجود شلوغی خیابان های منتهی به حرم برای نماز جمعه به حرم رفتیم. هر چند به خطبه ها نرسیدیم ولی بعد نماز مجددا بازدید نسبتا خوب و مختصری از منبر امام زمان ع، مسجد گوهرشاد و موزه داشتیم و من در پنجره فولاد با امامم یک دل سیر از اشک ها گفتم.

 اصرار من برای رفتن به طرقبه و یاسر و ناصر بی فایده بود. تا بازار رفتیم و دوستان نیمه خریدی داشتند و یک عکاس بی سلیقه و بد اخلاق هم از ما عکسی گرفت و چند برابر قیمت دوستان را پیاده کرد و در یک رستوران زیرزمینی در مسیر چهار راه شهدا باز هم غذایی را گران تر از قیمت آن گرفتیم و البته توفیق غذای حضرتی هم در این مدت نسیب ما نشد.

برگشتیم و از کنار راه آهن راه برگشت را پی گرفتیم. هم اتاقی ها که از بازگشت من مطلع شدند از من تقاضای سوغات کردند که در اولین خروجی شهر گرفتم. برای شام به محدوده داورزن رسیدیم. اصرار من به رفتن از راه شمال که شهرها نزدیک تر و تردد بیشتر است (با توجه به امکان در راه موندن ماشین) و البته میل شام در خانه خودمان که تا آنجا یه ساعت بیشتر فاصله نداشت بود ولی نظر جمع راه کویر بود. شام رو در یک ساندویچی سنتی در داورزن با نان داغ محلی زدیم. در اونجا من یکی از استعدادهای جدید پوریا در زمینه صرف صیغه بلعت به شیوه کلان رو دیدم. البته شاید همیشگی نبود (بعدا که تو خونشون مهمونشون شدم دیدم همیشگی هست) دلیلش گرسنگی و یا خوشمزگی اون غذا هم می تونست باشه. دوباره به راه افتادیم. چشمم روز بد نبیند. در دل کویر گرفتار شدیم. خواستیم از بیراهه بریم تا جایی روغن برای ماشین گیر بیاوریم که نشد. به پمپ بنزینی خالی و افتتاح نشده رسیدیم که ناگاه سگی پاس کرد و من خود را تا نزدیکی درجه خیس کردن دیدم ولی خدا را شکر به خیر گذشت. نسیم سردی می وزید. هر طوری بود به راه ادامه دادیم. نمایندگی خودرو هم پاسخگو نبود.  نماز صبح را به ترمینال سمنان رسیدیم. نمازی خواندیم و نیم ساعتی استراحت کردیم و من بیش از بیش در خود بودم. نمی دانم، انگار چیزی را جا گذاشته باشم. کشف این تغییر رفتار در من اصلا کار سختی نبود ولی پیدا کردن دلیلش برای خودم هم میسر نبود. بعد نماز به شهر رفتیم و منتظر ماندیم یک تعویض روغنی بیاید. در این بین بچه ها در ماشین خوابیدند و من هم به شعله ای که در آن نزدیکی روشن بود رفتم و خودم رو گرم کردم تا یک مغازه باز کرد مقداری کیک و مخلفات برای صبحانه گرفتم و بچه ها رو بیدار و صبحانه ای مختصر خوردیم و تعویض روغنی که پیرمردی مهربان و خوش انصاف بود آمد و کار ما را راه انداخت و دوباره به راه افتادیم. پیشنهاد من صرف نهار در تهران در خوابگاه من بود که چون امتناع دوستان رو دیدم اولویت اول رو حرم حضرت عبدالعظیم حسنی و امام زاده طاهر و حمزه انتخاب کردم که با توجه به غذای خوبش تایید شد. اولویت دوم که امام زاده صالح و پارک جمشیدیه بود با توجه به طرح ترافیک و طرح زوج و فرد خود به خود رد شد.

در آن جا زیارت نسبتا طولانی داشتیم و بعد هم از رستوران حرم غذا گرفتیم و دلنشین میل کردیم. پوریا راضی به خدا حافظی در آنجا نشد و من را تا دم در مترو شهرری همراهی و با خاطرات زیبای این سفر به خدا سپرد. امیدوارم بعد از این هم این دوستی ها و مسافرت ها تداوم داشته باشد. (که الحمد لله تاکنون داشته)

 

6 شهریور 98        


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها