خاطرات یک مسافر



امروز مفهوم تنهایی را بیش از همیشه حس می کنم.

گوشی ام را بعد ساعت ها چک می کنم و خبری از تماس از دست رفته نیست

تلگرام و اینستا و ایمیل هم هر چند روز یک بار باز می کنم ولی هیچ خبری نیست

این تعطیلات آخر هفته و تنهایی خانه خیلی سخت است

چرا تنها شده ام؟؟؟

دلیل تنهایی آدمها تا این حد چیست؟


اواسط مرداد 97 بود که حسب اتفاق گذرم به دانشگاه افتاد و تابلوی اطلاعیه برگذاری اردوی جهادی را برای بار چندم دیدم. به خانه آمدم و پس از صحبتب مختصر با دوستانم دو نفر از آن ها یعنی سجاد و محسن متقاعد شدند که با هم در این اردو ثبت نام کنیم. سه نفره پس از گذاشتن قرار به دانشگاه رفتیم و در این اردو ثبت نام کردیم. من بیشتر دوست داشتم در زمینه عمرانی فعال باشم ولی مسئول اردو چون از سابقه من در امور علمی فرهنگی آگاه بود اولویت عمرانی را اولویت دوم فعالیت من انتخاب کرد.  البته محسن و سجاد بعدها دچار گرفتاری مختصری شدند و از این اردوی شیرین جا ماندند. تاریخ اردو مشخص شد. مسئول اردو خیلی دوست داشت محسن که مسئول مستند سازی بود در اردو حاضر باشد ولی توفیق نشد.

روز موعود  یعنی پنج شنبه ام مرداد فرا رسید. از قضا قرارداد من برای خوابگاه هم رو به اتمام بود و قرار بود از اول شهریور به منزل استیجاری جدیدم بروم. صبح چمدانم را جمع کردم ولی همش حس می کردم چیزی جا گذاشتم. بهترین و البته قیمتی ترین پیراهن و شلوارم را برای اردو کنار گذاشتم و کفش برند و قیمتی نایک که چند روز پیش از شهر ری خریده بودم را هم کنار گذاشتم. چمدانم را هم به دوستم سجاد سپردم تا روز برگشت به محل ست جدیدم ببرم. نیم ساعتی فکر کردم. فکر می کنم گمشده ام پیدا شد. جنگی پریدم و وارد از خیابان فاطمی وارد اتوبان چمران شدم و از آن جا با بی آر تی ابتدا به پارک وی و سپس به میدات تجریش رفتم. پس از زیارتی در امام زاده صالح و خوردن خرمای نذری و دعا با یک تاکسی به پارک جمشیدیه رفتم و از آن جا به سوی بهشت روی زمین راهی شدم. در راه خیلی از دوستان را دیدم. بهشت بود و آرامش. نیم ساعتی در آن جا ایستادم. نسیم خنکی می وزید. اذان ظهر شد. نماز را خواندم و مقداری از آن آب خنک و بهشتی نوشیدم و دوباره به سمت پایین راهی شدم. به خوابگاه رسیدم و تسویه حساب کردم و به سمت دانشگاه رفتم. مدتی منتظر بودم و نماز مغرب و عشا را در مسجد دانشگاه خواندم و اتوبوس در نهایت آمد. حضور و غیاب مختصری از شرکت کننده ها صورت گرفت. مختصر بخواهم بگویم یک  داود بود مسئول هماهنگی های اردو که اهل همان منطقه تربت بود و یک مراد داشتیم که مسئول اردو و مراد دل همراهان بود. تعدادی از بچه های شهر ری بودند که همه صاحب فن در امور برق و لوله کشی و سایر امور فنی بودند. تعدادی خانم و چند آقا که مثلا قرار بود کار فرهنگی کنند و من هم که در زمینه علم و فرهنگ از پیشکسوتان بودم. سه نفر پیشکسوت هم داشتیم با حدود سن 50 سال اولی آقا سید کمال مقیم تهران و معلم ریاضی ای که سال ها در مادرید تدریس می کرده و الان خودش را بیشتر وقف امور اردو جهادی و امور اجرایی مذهبی کرده بود و بیشتر وقت خود را در این قالب می گذراند. دومی یک اصفهانی شیرین لفظ و مثل دوتای دیگر از بچه های جبهه و جنگ بود. عمو رمضان علی کارگاه چوب داشت و بازنشسته بود و کار را عشقی قبول می کرد و اهل تفریح و بگو بخند و البته بسیار خبره در امور فنی بود. ماشین 206 خودش رو آورده و این چند روز وقف اردو کرده بود ودر آن از دستگاه جوش و فرز تا انواع پیچ و مهره و پیدا می شد. سومی هم حاج علی اکبر اهل شیراز و البته اهل دل بود. مهندس و برنامه نویسی بسیار خبره که سال ها عسلویه کار می کرده و در حتی بعد بازنشستگی در امارات دعوت به کار شده بود اما چون در نامه عنوان خلیج عرب را دیده بود حس تعصب و میهن دوستیش موجب شده بود به نامه دست رد بزند. البته یک شبه هم با همسرش تشریف آورده بود که همان روزهای اول به دلایلی بازگشت.

اتوبوس به راه افتاد. مسئول اردو با لیستی در تفکر است. من می پرسم داود جان من که فرهنگی بودم درسته؟ جواب می شنوم خیر شما بخش عمرانی هستید همان جایی که خود می خواستید. من کمی در فکر فرو می روم. به لباس هایم می اندیشم و به کفش های برند دار و گراه قیمتم. حتما فلسفه ای پشت این ها خوابیده که خود خبر ندارم. نماز صبح را در مسجدی نزدیکی تربت می خوانیم. کم کم به مرز افغانستان نزدیک می شویم. خشکی و گرمای مطلق در منطقه بیداد می کند. از نصرآباد می گذریم و به موسی آباد می رسیم. وسایل را در مدرسه ای شبانه روزی می گذاریم. فرمانده پاسگاه منطقه و ریاست مخابرات منطقه در جمعی صمیمانه از ما استقبال و نام و نشان ما را جویا می شوند. با یک پیکاپ دانشگاه به مناطق مرزی جباربیگ می رویم. دیگر گوشی های همراه هم آنتن نمی دهد. در مورد جای اسکان هنوز بحث هست. خانم ها با اسکان آقایان در روستای موسی آباد موافق نیستند. در روستای جباربیگ چند خانه قدیمی با گنبد مدور که اصطلاحا بادگیر نامیده می شود وجود دارد و مدرسه ای که متراژ اتاق آن کمتر از 20 متر است و ما حدود 20 نفر را پاسخگو نیست. تصمیم نهایی به بازگشت به موسی آباد برای اسکان شبانه می شود. نهار را در مسجدی در روستای جبار بیگ برایمان می آورند. این روستا همگی اهل سنت هستند و مولوی جوانی دارد که او را ده برابری می نامند. بخش عمده کار ما در این روستا هست. در بخش عمرانی من هستم و سه پیشکسوت که وصف حالشان را گفتم و مراد و یک دوست که پی اچ دی دارد و در جستجوی مواردی همراه این اردو شده و آن ها را در اینجا نمی یابد. قرار است در این روستا یک پارک کودک یک مصلی برای نماز میت و یا به قول خودشان نماز جنازه بزنیم و قنات را هم لایروبی کنیم. قنات در این روستاها یه آب با دبی بسیار محدود هست که گاها قطع می شود. این قنات در جلو مسجدشان قرار دارد و بخشی از آب آن مال دو سه نفر از اهالی هست و البته فکر می کنم کمتر از 40 خانوار ساکن این روستا هستند. پیرمردی هست که همیشه لب قنات می نشیند و مسن ترین فرد روستاست و بیش از 80 سال عمر دارد. مردی سبیلو و با اباهت به اسم یاری می بینیم که از معتمدان روستا هست و با برادرش در یک خانه مشترک زندگی می کنند. پسری دارد که در مرزهای غربی کشور سرباز است و پسری که شاگرد ممتاز و حافظ قران و اگر اشتباه نکنم دختر بچه ای کوچک هم دارد و البته یک رفیق و رقیبی به اسم میرزایی که او هم شورای روستا است و البته او را مقنی و عالم به علم قنات می دانند. پسری را میبینم که کنکوری است ولی از ذوق آمدن ما خان و کوچه را آب و جارو می کند و با پرسشی مختصر به هوش وافرش پی می برم. درون روستا تنها یک درخت نمود دارد و یک چاه که در کنارش زمینی است و یک ساختمان نیمه کاره که مالکش شهر نشین است. منبع درآمدشان دامداری است و اثری از باق هم نیست. مراتعی خشک و پیرمردهایی که گرما صورت آن ها را سیاه و برنزه کرده است. جویای سن یکی از این پیرمردها می شوم. خیلی متعجب می شوم وقتی می بینم که هنوز 60 سالش تمام نشده ولی هیکلش لاغر و خیلی چون 90 سالگان شکست خورده و خمیده شده است و از جوانی ها و خاطراتش از زمان پر آبی منطقه و چوپانی هایش تا کارگری هایش در سبزوار می گوید و دوستانش آن را تایید می کنند. در ادامه بعد از نهار باید کم کم آماده کار شویم. پروژه اول ساخت پارک کودک است. با یک تراکتور که راننده آن آقا احسان جوانیست که کمتر از 30 سال دارد راهی یک کال قدیمی می شویم تا سنگ درشت بار بزنیم. حاج علی اکبر هم ما را همراهی می کند. دو سه باری از منطقه سنگ می آوریم و یکی دو بار هم آقای میرزایی به ما سنگ می دهد. سیمان هم از راه می رسد و زمین را با آقا مراد تراز می کنیم. شب هنگام با ماشین حاج رمضان علی و ماشین دانشگاه به همان مدرسه در موسی آباد برمی گردیم. یک عضو جدید هم به ما اضافه شده. آقا رضا نو جوانی 18 ساله که همان سال کنکور داده بود و بعد از انتخاب رشته خودش با اتوبوس از جنوب غرب کشور به شمال شرق کشور آمده بود. پسری بسیار متین و باهوش که اطلاع دقیق دارم امسال شاگرد اول دانشگاه صنعتی شریف در رشته خودش می باشد. شب هنگام ابتدا از مشکلات بحث می شود. بیشترین مشکلات مربوط به دوستان فنی هست که متقاضی زیاد دارند ولی امکانات و تجهیزات و بعضا مصالح ندارند. گر چه ما روزهای اول در جباربیگ بودیم ولی دوستان فنی و فرهنگی روستاهای موسی آباد، جباربیگ،چاه مزار، تیمنک و چندین روستای دیگر را پوشش می دادند. از روز دوم کار جدی تر می شود. مصالح می رسد و کم کم پروژه پارک رو به اتمام می رسد. خشت ها روی هم می روند. صفا و صمیمیت موج می زند. صبح ها حاج مراد آهن غلام سیاه مرشد. را می گذارد. صبحانه خیلی ساده است. مسئول و آشپزخانه مدرسه که پسرش هم نانوا دار محل هست خیلی سلیقه ندارد. روزانه بیش از یک ساعت آب نداریم. صبحانه ما نیمه نانی و مقدار اندکی پنیر و یا کره و چای می باشد. تقریبا با همه افراد دوست شده و محلی ها را همشهری خود می نامم. پدر و برادر کوچکتر مسئول مخابرات که خود از اهل سنت است با لباس بسیجی و مسلح شب ها تا صبح از ما نگهبانی می دهند. ظاهرا امنیت قبلا اینجا خیلی جالب نبوده ولی با آموزش و مسلح کرده عشایر در طرح بسیج عشایر این مشکلات تا حد زیادی رفع شده است. ظهرها وضو را در قنات جباربیگ می گیریم و نماز را هم در همان مسجدش می خوانیم. به خاطر کثیفی لباس هایمان در مسجد از چفیه به عنوان زیر انداز استفاده می کنیم. این را بگویم که در آن ده روز من برای اولین بار در عمرم تصمیم گرفتم از عینک طبی اصلا استفاده نکنم که به نوبه خود تجربه جالبی بود. در روز دوم پیراهن برند و قیمتی من پاره شد و اثرات تعلق از وجودم رفت. داشتیم که هر روز ساعتی به کمک ما می آمد و به شوخی داد می زد دوربین ها را آماده کنید که ما آمدیم. نهار را هم برای ما می آوردند و در ساختمانی نیمه کاره میل می کردیم.

در طی روز محلی ها زیاد برای ما چایی می آوردند ولی منطقه شدیدا گرم و خشک بود و گردبادها فضولات گوسفندها را مهمان چای ما می کرد که البته محلی ها به این وضع عادت کرده بودند ولی ما کل صورت و بدنمان را با پارچه محکم بسته بودیم. نهار هم با ماشینی هماهنگ برای ما می آمد و در همان مسجد میل می کردیم. پروژه اول که همان پارک کودک بود فکر می کنم سه روزی به طول انجامید. شب ها من به سختی و از روی دیوارها با خانواده تماس می گرفتم. دقیقا در خاطم هست شب دوم شب آخر انتخاب واحد خواهر خودم بود که من نت نداشتم و به سختی و با رومینگ برایش انتخاب واحد کردم که هزینه اش سرسام آور بود.

یک شب ما از ماشین هایمان جا ماندین و آقای یاری و برادرش ما را به موسی آباد رساندند. برادر آقای یاری عروسی در موسی آباد دعوت بود و ما را هم دعوت کرد ولی سر  و وضع ما خیلی مناسب عروسی نبود. داستان عشق و جوانی برادر آقای یاری شنیدنی بود.

یک روز آقای یاری ما را به صرف چایی به خانه اش دعوت کرد و از تجربه هایش گفت. از جوانی و فرزندانش و به خصوص وقتی فهمید من کوهنوردی را به صورت حرفه ای دنبال می کنم الفت خوبی بین ما برقرار شد و خاطره ها از پسر سربازش می گفت. البته همین سفر موجب شد که من سال 97 از صعود به دماوند جا بمانم و خاطات دوستان غبطه من را به همراه آورد.دیگر روز دیگر داماد آقای میرزایی ما را به نهار دعوت کرد که البته با توجه به وضعیت اقتصادی آن روزها خیلی سنگ تمام گذاشته بود. پسری دو ساله و متین داشت و از دغدغه های خودش درد و دل ها می کرد.

یک روز عصر چند ماشین شیشه دودی و مدل بالا آمدند و از قرار معلوم محلی ها آن ها را می شناختند چون از دیدنشان واهمه داشتند. میرزایی درگوشی به من می گوید این ها مسئولین شهر هستند. از ماشین پیاده می شوند. همگی عینک آفتابی دارند و اتوی کت و شلوارهای قیمتیشان هندوانه ها را می برد. کفش های واکس زده و براق دارند و اثرات خالکوبی روی چند نفر از آن ها مشخص است و بوی ادکلنشان فضا را پر می کند. با لگد یک بچه را به کناری هدایت می کنند و سلام نیمه گرمی می کنند. می گویند همه مردم را جمع کنید و این را شورا از بلندگوی روستا اعلام می دارد. یکی از همان کت و شلواری ها با لحنی تند به آن ها می گوید شما مفت خورها و بی عرضه هایی بیش نیستید. باید نیروهای ما (؟؟؟) از تهران برای کارهای شما اعزام شوند. شما می دانید چقدر ما در این ورطه زحمت کشیدیم. چرا خودجوش کاری نمی کنید. یکی از همان همراهان که ظاهرا از من جوان تر از من است می پرسد چقدر گرفتین؟ می گویم هیچ و اسم کار ما مشخص است. نگاه تمسخر آمیزی می کند. چند فرقان و بیل را به اکراه و یا اختیار از ما می گیرند و بدون آن که کاری کنند چند عکس می گیرند و می روند. پیشکسوتان ما از قرار معلوم برای امر به معروف و نهی از منکر و تذکر زبانی چند قدمی همراه آن ها می شوند ولی خیلی کارا نیست.

پروژه بعدی مصلی یا همان مکان نماز جنازه بود که آن هم با تراز و سیمانکاری شروع شده بود. این مراد پسری فوق العاده بود و چند هفته ای بیش به دفاع پایان نامه اش نمانده بود. آن قدر در زله سرپل ذهاب کار عمرانی کرده بود که حال در کنار تخصص هوا و فضا تخصص بنایی هم داشت. حاج رمضانعلی هم مدام برای ما دعای دامادی می کرد. خیلی شیوا سخن می گفت و خانواده دوست بود و البته پایه و اهل دل، مثلا نوروز که جهت ساخت خانه های سرپل ذهاب رفته بود یهویی دختربچه اش هوش کربلا می کند و از همانجا به کربلا رفته بودند. حاج کمال مدام از اردوهای جهادی و تجربه های اشتغال زایی می گفت و در کنارش گوشه چشمی هم به تجربه هایش در مادرید داشت. حاج اکبر اما جنس تجربه هایش فنی و تخصصی بود و فهمیدن آن خیلی در حیطه ذهن محدود ما نبود. ناگفته نماند دوستان فنی هم هر غروب تازه نفس به کمک ما می آمدند و سنگ تمام می گذاشتند.

این دو پروژه داشت تمام می شد که یک غروب مادرم تماس گرفت و از قرار معلوم من باید برای انجام امور خدمت و امریه باید خودم را به تهران می رساندم. فردایش بعد از صرف صبحانه  وسایلم را به مراد سپردم و به سر جاده موسی آباد رفتم و با پیکانی بسیار قدیمی که مالک آن قصد داشت خواهر زاده اش را که کارگر ساختمانی بود به تربت برساند به سمت تربت رفتم و از آنجا پس از کلی علافی به مشهد رفتم. در مشهد ابتدا با یک تاکسی تا حرم رفتم و زیارتی دلنشین کردم و سری به محل کار فامیل ها زدم. دوستم امیررضا که از اردوی جهادی سرپل ذهاب آشنایی و دوستی ما قوت گرفته بود من را به خوردن بستنی دعوت کرد و پس از خدا حافظی راهی تهران شدم.در تهران ابتدا به پلیس +10  مراجعه و اعزامم را گرفتم و با کلی خواهش کارهایم را انجام و واکسنم را برای همان روز نوشت. فوری به مرکز بهداشت رفتم و در آن جا بلافاصله ده نفری پشت سر من آمدند ولی از قرار معلوم من نفر 40 ام و آخرین نفر بودم و بقیه باید روز دیگری می آمدند. مدارکم همگی خدا را شکر تکمیل شد. به بوستان اقاقی در خیابان سیندخت رفتم و ساعاتی را دراز کشیدم. به دوستم علی که دوستی ما قدیمی بود و در همان دانشگاه خودمان دکترای متالورژی می خواند زنگ زدم و شب خودم را مهمانش کردم. فردای آن روز مصاحبه ام را انجام دادم و دوباره عصرش راهی مشهد شدم. صبح ماشین مشهد به تربت بود و من با اتوبوس به تربت رفتم و پس از مدتی انتظار یک پراید قدیمی با دونفر ظرفیت مازاد ما را به موسی آباد رساند و در آنجا نهار را میل کردم و این بار با دوستان فنی به روستای چاه مزار رفتم. مردم چاه مزار بر خلاف روستاهای دیگر شیعه مذهب بودند. آب بیشتری داشت و نسبتا آبادتر بود و خانه ها نو تر بودند. هوایش هم طبیعتا خنک تر و رونق زندگی در آنجا بیشتر بود. تعمیر چند شیر آب و برق کشی یک منزل و تعمیر آب مسجد محل ماحصل کار آن نیم روز بچه ها در آن محل بود. بعد آن هم به تیمنک می رویم. در آنجا در این چند روز غیبت من دوستان یک سرویس بهداشتی و وضوخانه برای مسجدش درست کرده اند و چندین کار بنایی جزیی و کلی انجام داده اند. درب مدرسه ای را حاج رمضان علی با دستگاه جوشش تعمیر کرده و حالا ما لوله کشی و ساخت سقفش را به عهده می گیریم و این پروژه هم به خیر و خوشی تمام می شود. شب آخر اسکان ما در آن منطقه مصادف با شب عید قربان است و تصمیم بر آن می شود تا جشنی در روستای . برقرار شود. از قضا تصمیم بر پخت آشی می شود که به دلیل عدم تخصص کافی خانم ها در امر آشپزی در آن شرایط  این وظیفه خطیر به من سپرده می شود. شب هنگان جشن است. از همه روستاها پیر و جوان آمده اند. مولوی معروفی به اسم مولوی اخلاقی و کلی نیروهای بسیجی و پاسگاه و غیر آن هم آمده اند و مجلس شلوغی است. چند کنده چوب می آورم و ماهرانه کار آشپزی را شروع می کنم. آشی فوق حرفه ای می پزم. بعد از جشنی با ش زمان اطعام آن می رسد. خانم ها همه نگران از کم آمدن هستند و این استرس را به فرمانده پاسگاه منتقل می کنند و فرمانده پاسگاه من را از سنگین کشیدن منع می کند ولی من با خیال راحت کاسه ها را سنگین می کشم چون حجم غذا و جمعیت را دقیق سنجیده ام. غذا نه تنها به همه می رسد که زیاد هم می آید. در اوج خستگی احساس سوختگی می کنم. بله کفش های برند نایک و قیمتی من هم در پای من طعمه حریق شده و من خیلی دیر فهمیده ام. با همه خدا حافظی می کنیم و آن پدر و پسر بسیجی که نگهبانی از ما را به عهده گرفتند ما را به محل اسکانمان می رسانند. فردا صبح اتوبوس برگشت ما آماده شده و به سوی مشهد می رویم. راننده اتوبوس فردی نیمه خشمگین است که ما با ظرافتی خاص با او شوخی می کنیم. در راه وقتی روستایی ها می فهمند ما روز عید قربان آن ها را ترک کرده ایم خیلی ناراحت می شوند و حتی اصرار بر بازگشت ما دارند. به مشهد الرضا می رسیم. حاج رمضان علی خانواده خود را هم به مشهد فراخوانده است. توصیه و خواهش های من برای قبول دعوتم به منزل از سوی دوستان رد می شود. ظهر نهار را در رستورانی می خوریم و باز خانم ها گم شده اند. دوستان سواره و من و دو تا از دوستان فنی پیاده رهسپار حرم می شویم. در حرم عکس می گیریم و حاج کمال اتفاقی دوست قدیمی خود را می یابد و او هم وقتی از رفتن ما مطمئن می شود حاج رمضان علی را مهمان خود می کند. نماز مغرب را به جماعت در صحن حرم می خوانیم و بعد شب دوستان شام مختصری تهیه می کنند و به راه می افتیم. ترافیک شدیدی بود و ما به سختی به ترمینال رسیدیم. در اتوبوسی سوار شدیم و بعد ار صرف شام و با توکل به خداوند به راه افتادیم. راننده این اتوبوس هم خیلی از ما خوشش نمی آمد و اخلاق جالبی نداشت. در داخل ماشین من هنوز هم مردد بودم و مقصد خود را نمی دانستم. اصرار من برای مهمان کردن مراد با توجه به نزدیکی تاریخ دفاعش بی فایده بود. فکر می کنم حدود ساعت یک و نیم شب در پارکی در سبزوار برای سرویس بهداشتی نگه داشت که البته پریز برق هم داشت و من گوشیم را روشن کردم. هوا هم نسبتا خوب بود و خانواده های زیادی آنجا را بری اسکان برگزیده بودند. ناگاه تصمیمم را گرفتم و کوله ام را پایین گذاشتم. بعد از شارژ گوشیم کیفم را محکم به پایم گره کردم و در روی یک صندلی ساعاتی تا نزدیکی صبح را خوابیدم و بعد به سمت ایستگاه شهرمان به راه افتادم. بعد از مقداری تعلل ماشینی پیدا کردم که من را به شهرمان رساند و من با نشاطی مضاعف به سوی خانواده برگشتم. این سفر دوستان ارزشمندی را برای شناساند که هنوز با آن ها در ارتباط هستم. ان شاالله خداوند چنین دوستانی را در زندگی من بیشتر بگرداند.

مسافر

07/02/ 1398


روز تولدم گذشت. طی چند سال اخیر تقریبا اولین تولدی بود که هیچ کس نه به من تبریک گفت و نه من را سوپرایز کرد. شاید دلیل آن نوع زندگی باشد که طی سال اخیر اجبارا یا اختیارا برگزیده ام. البته این را بگویم که خانواده ام به عدد و رقم شناسنامه هیچ اعتقادی ندارند و من را متولد 16 مهر دانسته و تولد من را در آن روز همیشه تبریک می گویند.

26 سال تمام از زندگی من گذشته و امروز من اولین روز از بیست و هفتمین سال زندگیم را تجربه کردم. زمان خیلی سریع می گذرد و دیگر اعداد و ارقام در خاطرم نمی ماند. هر چه فکر می کنم که من کی 23 یا 24 ساله بودم و حتی قبل از آن چیزی را به خاطر نمی آورم.

انجماد و تکرار سخت آزارم می دهد. شاید یکی از دلایل این انجماد حس بی نهایت طلبی و سیری ناپذیری باشد.(البته من با مفهوم قناعت مشکلی نداشته و ندارم) کاش می توانستم عادی باشم و عادی زندگی کنم. نگاه های بزرگ همیشه آدم را زمین می زنند. قدیمی ها می گویند سنگ بزرگ نشانه نزدنه و شاید دلیلش همین باشد.

در این چند سال فهمیدم قبول ریسک و تحمل سختی خیلی به قوی شدن انسان کمک و تجربه های او را افزایش می دهد ولی در عوض چیز ارزشمندی به اسم عمر را می گیرد. البته همین مفهوم "ارزشمند" برایم خوب است. موارد مذکور عمر ارزشمند را از انسان می گیرد و نبود آن ها به انسان عمر فاقد ارزش اهدا می کند.

تنهایی باعث شده که بیشتر فکر کنم و بیشتر مطالعه کنم. تجزیه تحلیل های (البته شاید) دقیق تری می کنم و کمتر وقت اتلاف می کنم. کاش می شد در غیر تنهایی هم این طور بود. غیبت نکرد. حرف بی ربط نزد و .

در مورد جامعه میبینم که چقدر منفعل (معنی این واژه را نمی دانم) شده است. هر روز صبح که به اتاق کارم می روم گروهی از همکاران پشت درب اتاق من را برای بحثشان انتخاب می کنند. هر روز هم بلا استثنا سه ساعت تمام فوتبال قبرس و جزایر آفریقایی(؟؟؟) تا آلمان و شبه جزیره عربستان را تحلیل و تک تک بازیکن ها را از خود آن ها با دقت بیشتری نقد می کنند و بعد فوتبالی که دیشب دیده اند و بعد هم نقد فیلم شروع و تا نهار ادامه دارد. بعد از ظهر نقد و افراد ساختمان مقابل موضوع بحث است. از تفکرات تا لباس و اخلاق تا چهره خدادای و اجداد دیگر همکاران را به نقد می کشند. تنها چیزی که اینجا گم شده همان کار است. برایم مزحک است که یک مثلا به ظاهر مرد 29 ساله دغدغه اش بازی پلی استیشن و جنگ های صلیبی و یا فیلم سوباسا(؟؟؟) هست. خیلی خوشحالم که 8 سال است تلوزیون را مجموعا 5 ساعت ندیده و اسم 4 بازیکن تیم ملی را هم نمی دانم. این جهل برایم خیلی نشاط آور است.

امروز بعد یک سال رویه را البته عوض کردم. دیگر به جای هندزفری در گوش کردن برای راحتی از دست این دوستان نیک سیرت کلی گلدان که قبلا کاشته بودم آوردم و در اتاقم گذاشتم و صندلی ها را هم به کارگاه کارم انتقال دادم. آلودگی های صوتی و هوا و خیلی معضلات دیگر همگی با هم حل شد و راندمان کار من را تا دو برابر بالا برد و این نشاط من را چند برابر کرد. این اولین تغییر در اولین روز از 27 سالگی من را به تغییرات بیشتر خیلی امیدوار کرد.


سی ام مهر ماه 97 به حیات منزل می روم. موهایم سرم را با موزر می تراشم و با کیفی نیمه سنگین از شهرمان راهی سفری دوماهه می شوم. سفری که  بی آن که خود بدانم قرار است نگرش های من به زندگی را خیلی بهبود ببخشد. سوار اتوبوس می شوم. تا محل خدمت هشت ساعتی راه دارم. کاملا اتفاقی با سعید همسفر می شوم. بیش از 10 سال با سعید خاطرات شیرین داریم. از قضا او دو ماه پیش این سفر را در یک شهر کویری طی کرده و حالا راهی محل خدمت دو ماهه خود است. از دوران زیبایی خدمت در محرم و از رژه سی و یکم شهریور با هیجان می گوید و از این که ده تومن برای طرحش برای کسری خرج کرده ولی مثل من اقبالی نداشته است. دل پری دارد و مدام سخنان آقایش را گوش می دهد. گویا تنها همان ها حالش را خوب می کند. مسیر زندگی او از زمان آشنایی با حوزه شریف تغییر کرده است همان جایی که قرار بود من دو سال به عنوان مسئول اجرایی در خدمتشان باشم ولی خودم انصراف داده و این توفیق را از خودم گرفتم. خاطره زیاد دارد. از ارشدیتش و انگار خاطرات ده سال دوستی ماه و خاطرات تلخ و شیرین ایت دوستی در میان خاطرات این دو ماه که از قرار معلوم برای آن ها 48 روز بوده گم می شود. کم کم سعید به خواب عمیق فرو می رود ولی خواب قرار نیست به این راحتی چشم های من را برباید. در راه به گذشته فکر می کنم. به آن چه اتفاق افتاد و ناکامی های بی شماری که در مسیر داشتم. از دست و پا زدن بی هدف در تالاب های زندگی و سر آخر برشکستگی و پوچی که شاید آخر راه و جاده موفقیت بود.ساعت سه و نیم صبح روز اول آبان رسیده و زمان پیاده شدن من فرا رسیده است. از ماشین پیاده می شوم و دلم نمی آید خواب ناز سعید را به بهانه خدا حافظی از او دریغ کنم.

پیاده می شوم و لرز می زنم. البته همه آن ها که من را می شناسند می دانند من در سرما حالاحالاها تاب می آورم ولی مساله ای که الان هست این تاسی سر من است که هوای سرد کویر به مغز آن رسوب می کند و تنهایی گوشه جاده و حتی گوشی همراه ندارم که گذر زمان را در برابر چشمانم به نمایش بگذارم. کمی پیش می روم. چند تاکسی را می بینم و مقصد را به آن ها اعلام می دارم. قیمت هایی که اعلام می کنند موهای نداشته را بر سرم سیخ می کند و از آن ها تشکر و در گوشه ای نزدیک آن ها که حاشیه امنیت را بیشتر حس کنم به انتظار می نشینم. راننده ای چراغ می کند و اشاره می کند که سرما استخوان سورز است و به داخل ماشینش برم و در آن جا منتظر باشم که از او تشکر و در بیرون می مانم.

چراغی به سویم روشن می شود. پیکانی که احتمالا عمر آن حداقل دو برابر عمر من می باشد به سویم می آید. راننده می پرسد کجا سرباز؟ و من آدرس را می گویم. راننده که چهره مهربان و دلی به وسعت دریا داشت در آن سرمای کویر من را با قیمتی مناسب به مقصدم رساند. به برگه کیفم نگاه کردم. آدرس درست بود ولی من پادگانی نمی دیدم. صدای اذان بلند شد. نمازم را در گوشه ای خواندم. از یک بوفه جویای آدرس پادگان شدم که گفت پنجاه کیلومتری جاده من خشکم زد و گفتم آدرس اینجا را زده و او گفت از این جا به بعد جاده نظامی است و شخصی ها کمتر اجازه ورود دارند. گفتم منتظر اتوبوس باشم؟ گفت دلت خوشه؟ گفتم چه کنم؟ گفت با کادری ها باید بری ولی نامردا از سربازا گرون می گیرند تشکر کردم. یک کادری پیدا کردم که یک سربازش امروز نیامده بود. خوشحال کیفم را برداشتم و فوری خودم را توی پراید پر از خشش بدون این که از قیمت و کرایه چیزی بپرسم چوپوندم.

راننده خیلی خیره به چهره ام نگاه می کرد و نگاهش پر از سوال بود. با لبخندی گفتم حالتون خوبه؟ گفت سرباز سوال نمی پرسه جواب میده و بله می گه گفتم چشم. سوالات شناسنامه ای پرسید و من یکی در میان جواب صحیح و غلط دادم. سر آخر گفت اینجا چه می کنی؟ گفتم اعزامی امروزم. گفت دوستانت کجایند؟ گفتم قرار بود ساعت هشت باشند و من زودتر رسیدم. ناگاه گوشی آلبالویی رنگش را درآورد. مخاطبین غالبا اسم هایی داشتند که بیانش خیلی جالب نیست. یک به یک به دوستان زنگ می زد. یکی خواب بود و یکی مرخصی و یکی هم مثلا استعلاجی و او همه را بشارت داد که تا نیم ساعت دیگه اول جاده باشین امروز خدا با ماست نذارین شخصی ها بیان تو جاده من یه سرباز سوار کردم دیدم تو اعزامش 500 تا سرباز جدید داریم. و اون ها خود باید می فهمیدند که سرباز جدید نه مافوق می داند و کلا گوش به فرمان است و از چانه زدن ابا دارد.راننده می گوید چون پسر خوبی هستی اسم گردان و فرمانده شما را خواهم گفت و سپس هر 4 سرنشین ماشین  سیگار بر لب می گیرند. متوجه می شوم که سرباز کناریم به دلیل حمل سیگار دارمد 25 امین ماه این خدمت مقدس خود را می گذراند. به درب پادگان رسیدیم. از قضا فضا فضای رزمایش است. ساعت هنوز شش نشده و همه می دوند تا تاخیر و تنبیه شامل حالشان نشود چون از درب پادگان هم چند کیلومتری پیاده روی در پیش دارند. من چون جدیدم راهم نمی دهند و به میمنت ورود فرماندهان برای رزمایش شغل چیدن ته سیگار را در بدو ورود به من می دهند. تا حدود ساعت 11 کارم قدم زدن می شود البته تنها سربازان جدید کم کم می رسند ولی من تمایلی به صحبت با آن ها نشان نمی دهم و ترجیح می دهم یک مسیر 14 متری را برای 313 بار متر کنم. می بینم نامزدهایی که اشک می ریزند و کودکانی که فراق پدر برایشان سخت است و مادرانی که بغض کرده اند و منتظرند تا پسرشان برود و مرد شود و مثل سربازی نرفته ها نامرد نباشد. مسئولی می آید و ما را به خط می کند. می گوید به جهنم خوش آمدید. حماقت فرار نداشته باشید چون تا 40 کیلومتری در اطراف آبادی نیست فقط حیوان درنده خواهید دید و بعد سابقه مرگ چند نفر بر اثر دریده شدن را برایمان می گوید. بعد ما حدود 60 نفر با ساک هایمان را فقط خدا می داند که چطور در یک مینی بوس میچپانند که دربش بسته نشد و ما را به نماز خانه می برند. در آنجا سربازی متاهل ها و پدر نظامی ها را جدا می کند. از قرار ظاهر این دو گروه محل خدمت را خودشان می توانند تعیین کنند و آخر هفته ها به مرخصی بروند. دوباره در درب انبار به خط می شویم. هنوز چون ما به لباس نظامی مزین نشده ایم نماز را باید خودمان بخوانیم. حدود 2.5 ساعت در وسط پادگان به حالت خبر دار به خط می ایستیم و کسی کاری به کارمان ندارد. بعدها مسئول انبار می آید و از هر نفرمان حدود 8 تا امضای دریافت اقلام می گیرد و بعد یک شلوار و یک فرنچ و کلاه و پوتین و گتر به ما اهدا می کند. سپس در درب بوفه به خط می شویم و نفری 5 هزار تومن می گیرند و دفتر چه مرخصی می دهند. بعد که لیست تمام شد دوباره دفترچه ها را طبق همان لیست جمع می کنند و می گویند ما این ها را برایتان نگه می داریم و دفترچه ها را در قفسه می گذارند. گروه بعدی که می آیند دوباره همان دفترچه ها را به آن ها می فروشند و باز پس می گیرند. فکر می کنم هر کدام از آن دفترچه ها تاکنون ده ها بار به فروش رفته و باز ستانده شده است. البته ما هیچ گاه آن دفترچه ها به کارمان نیامد. در آنجا من دوست های قدیمی خود محسن و مسلم و مجتبی را دیدم و سلامی و علیکی با آن ها هم داشتم. به ما 48 ساعت مهلت دادند گفتند بروید و لباس ها را اندازه کنید و 10 برگه آچار بخرید و بیایید و دوباره دفترچه را امضا کنید و چون ما جا نداریم دوباره بروید. من گرسنگی معده ام را می سوزاند که یک درجه دار ما را به نهار دعوت کرد که البته یک سینی غذا را می دادند و عوضش کارت ملی را گرو می گذاشتند. قاشق ها هم یک بار مصرف بود ولی اگر می شکست دو هزار تومان جریمه داشت. غذا را خوردم. بی نهایت بی مزه بود. نمک خواستم گفتند حمل نمک در پادگان ممنوع است. گل سفیدی بود که پلو نام داشت و آب سیاهی که قورمه سبزی ما نامیدند. آن روز چون فرمانده ها بودند به ما لطف کردند و دلستر هم دادند. در سر سفره باز هم خیلی آشنا در آمدند و دوستی 18 ساله که در اردوهای جهادی مناطق مرزی من را می شناخت بال درآورد و برای من یک مثقال نمک قاچاقی آورد. زمان برگشت بود و ماشین نبود. در زیر آفتاب بودم تا دوباره هفتمین مسافر ماشین یک کادری شدم و از آن جهنم به در شدم. قدری خوابم می آمد که یک باز نزدیک بار در آن جاده کویری تعادل را از راننده صلب و همگی به دنیای دیگر سفر کنیم. از آن جا به لب جاده آمدم. هر 3 دقیقه یک سواری می آمد و من سوار نمی شدم. بیش از 5 ساعت منتظر بودم. نتوانستم یک گوشی پیدا کنم که حداقل یک بلیط بگیرم. سر آخر یک اتوبوس بنز دوران طاغوتی نگه داشت و من را سوار کرد. البته ظرفیتش پر بود و من در راه پله اتوبوس خوابیدم. مقصد اتوبوس شهر ما نبود و من دوباره پیاده شدم. ساعت 3 صبح بود و در جاده کویری هوا سرد و سوز دار بودم. 12 ساعت از آن 48 ساعت گذشته بود. در آن کنار جاده پشه ای پر نمی زد فقط واق واق سگ های ولگرد درد تنهایی را برای من تسهیل می کردند. دسته کیفم را به دستم گره کردم و روی یک تل سیمانی بدون روانداز تخت خوابیدم البته خوابی که میزان هشیاری آن از بیداری بیشتر بود. ناگاه بادهای فصلی خاک و پشگل را برایم به ارمغان آوردند و به من نوید اذان صبح را دادند و بلند شدم و بعد از نماز صبح حدود سه ساعت منتظر ماندم تا ماشینی آمد و من را به شهرمان رساند. هنوز آش پشت پایی که مادرم برایم پخته بود در یخچال بود و خدا خیرش بدهد کلی خشکبار و کلوچه شیرین برایم آماده کرده بود. به روستا رفتم و لباس هایم را جهت اندازه کردن به یک خیاط دادم و در پی بلیط برگشت بودم که فامیلمان مجلس عقیقه داشت و به مجلس رفتم و پس از اطعام راه بازگشت را پیشی گرفتم. این بار در مسیر که پیاده شدم تنها نبودم و با سه یرباز دیگر ماشینی را دربست تا درب پادگان گرفتیم. سعی می کردم جذابیت را در  لباس های جدیدم جست و جو کنم. تشنگی عجیبی بر من غالب شده بود. ماشین توقف کوچکی در کنار آخرین سوپرمارکت کرد و من برای رفع استرس و خستگی و تشنگی یه رانی به قیمت 1500 تومان خریدم و البته احساسم بر این بود که خدمت من با خوردن این رانی شروع شد. به سمت پادگان رفتیم . راننده ما را تا در ورودی رساند.

ادامه دارد


چند روزی بیشتر تا تولدم به روایت شناسنامه باقی نمانده است. 21 سپتامبر یا همان 30 ام شهریور که مغرب نشینان مناسبت روز جهانی صلح را برای آن برگزیده اند و همچنین تنها روزی در سال است که خداوند به بندگانش حالی داده و به جای 24 ساعت 25 ساعت به طول می انجامد؛ شاید اگر گواه والدینم بر تاریخ تولدم در تاریخی غیر این نبود این مهم را در سرتاسر گیتی جار زده و این پیامد نیک را از برکات تولد خود دانسته و عرفان و مسلکی جدید ابداع می کردم، اما به روایت والدینم من متولد جمعه 16 مهر ماه می باشم که از قضا روز جهانی کودک نام گذاری شده و شاید یکی از دلایلی که تاکنون کودک درونم فعال مانده همین می باشد. والدینم که انسان هایی با عقیده و مذهبی بوده اند تولد من در جمعه را سراسر خیر و برکت و خوش یمن دانسته و بنا بر اعتقادات نیاکانشان تصمیم گرفته اند که به وزن من که در هنگام تولد بیش از پنج کیلو (دو برابر فرزندان ابوالبشر) بود صدقه بدهند و شاید یکی از دلایلی که در زندگی هیچ گاه نتوانستیم کمرمان را از زیر بار سنگین مشکلات اقتصادی رها و قدی در دنیا علم کنیم ناشی از همان وزن اولیه من بود و این مشکلات باعث شد تا به امروز وزن من از 60 کیلوگرم فراتر نرود.

در مورد اسمم حتی والدینم ابتدا اسم کنونی من را انتخاب نکرده و اسم اشکان را برای من برگزیدند اما عرف منطقه و علاقه پدرم به اسامی مذهبی اسم فعلی من را در شناسنامه ام ثبت کرد. در مورد تاریخ تولد هم همیشه ممنون والدینم هستم که من را با 17 روز جابه جایی تاریخ تولدم یک سال جلو انداختند و این باعث شد من یک سال زودتر وارد چرخه اتلاف عمر شوم.

نمی دانم تقدیر امسال برای چه نوشته و آیا کسی تولد من را به یاد می آورد ولی سال قبل می دانم خبری جز پیامک والدینم نبود و دو سال قبل دوستم مرا به جایی برد و من در آمادگی کامل برای سورپرایزی با کیسه های سیمان و شن و ماسه ای مواجه شدم که باید جا به جا می کردم.

از همه این ها به کنار من متولد مهرماهمماه مهربانی هامتولد پادشاه فصل ها و همه این ها در اخلاقم نمود دارد فقط کافیست سوالی را دوبار از من بپرسید تا به اوج مهربانی و حوصله و طاقت من پی ببرید.

+ بیست و شش بهار گذشت و ما در خانه اولیم.

+ روزهایی که باید بگذرانمسال هایی که باید بگذرد و عمری که باید بگذرانیم.

+چقدر برای اتلاف عمر عجله داریم.

+ چه تولدهایی که آرزو می کردم سال بعد بهتر باشم ولی دریغ از ذره ای تغییر.( از معصوم نقل است ملعون است کسی که دو روزش مثل هم باشد)

+ کم کم باید یک سنگ مرمر خوب آماده و دو تاریخ بر روی آن برای خود تنظیم کنم.

+ امیدی به زندگی ندارم. فقط وانمود می کنم که خوبم.

+ انتظار من از زندگی خیلی بیشتر از این ها بود.

+ کاش کشور ما هر جایی بود جز ایران خیلی بدشانسی هست تولد در ایران و آن هم در این برهه تاریخ

. امان از احساس مسئولیت هایی درونی که امانم را بریدند.


دوشنبه 13 آذر سال 96 بود و چند روزی از دفاع پایان نامه کارشناسی ارشدم می گذشت که در فرصت یک ماهه بعد از دفاع، در خوابگاه روی تختم دراز کشیده بودم و در کنار شنیدن موسیقی آرام بخش و سنتی کتاب می خواندم و از لحظه های بدون استرس پایان نامه و استاد راهنما  لذت می بردم. در فکر بودم که سری به دیار بزنم ولی مشغله اصلاحات پایان نامه، وقت محدود و کلاس های روز جمعه که قول داده بودم و پروژه هایی که قبول کرده بودم این اجازه را به من نمی داد. ناگاه صدای آشنای تلگرام لب تابم من را متوجه پیامی از سمت دوستی کرد.

+ چطوری مهندس؟

- الحمدالله. خوبم.

+ چه خبر؟

- شکر خدا، خبر خیر

+چه می کنی؟

-استراحتتفریحدوستان به جای ما

+برنامت برای تعطیلات چیه؟

-احتمالا اعمال اصلاحات پایان نامه و آخر هفته هم مثل همیشه کوه

+چرا دیار نمی ری؟

             -مشغله و گرفتاری ها مجال نمی دهد.

+ حالا شما نرو ما جای شما میریم.

-شما؟ کی؟ کجا؟ برنامتون چیه؟

+ والا خیلی دلم امام رضایی شده طاقت ازم رفته تصمیم دارم فردا راه بیفتم.

-چقدر خوب. پس بالاخره فرصت دیدار شد. حتما بیا سمت ما

+ والا سمت شما که مرخصیم کمه نمی تونم ولی برای دیدار حتما قراری می ذاریم.

ته دل اندکی خوشحال شدم ولی نه خیلی چشمم آب می خورد و نه جدی گرفتمش چون این آقا پوریا تا حالا دوبار من رو سر سفر به قم و زیارت (یک بار به گفته خودش به جهت جور نشدن مرخصی و یک بار هم به به خاطر اینکه کارهای باباش یهویی تو سنگین شد و رو در بایستی گیر کرد) منو پیچوند.

بگذریم صبح روز سه شنبه به دانشگاه رفتم و کارهای اصلاحات و صحافی پایان نامه و گرفتن امضاها رو جلو بردم و این ها تا 4 عصر طول کشید. از همون در دانشگاه هم مستقیم برای برگذاری کلاس هام به سمت سعادت  آباد رفتم. ساعت حدود هفت عصر تماسی گرفتم و البته بیشتر انتظار داشتم که بهونه ای بیاره ولی دیدم میگه ما حدود 9 احتمالا برسیم تهران و از آزادگان می ریم و به ما سر بزن. اصرار اولیه من برای دعوت به شام خیلی موثر نیفتاد و البته با توجه به مسیر من که تا آزادگان راه زیادی داشتم وجدان دوستم رو متاثر کرد و دوباره تماس گرفت و چون متوجه شد من وسیله نقلیه شخصی ندارم گفت که از داخل شهر میاد و من آزادگان نرم. سر آخر قرارمون شد میدون ولیعصر همون جایی که من بیش از دو سال اسکان داشتم. منم توی میدون کاج سوار تاکسی های پارک وی شدم و از اونجا خودمو با بی ار تی به میدون ولیعصر رسوندم و به خوابگاه رفتم. دقیقا 5 دقیقه بعد از من این دوستی که تا اون موقع حتی فامیلشو نمی دونستم و مستقیم ندیده بودمش رو ملاقات کردم. اون ها رو به خوابگاه دعوت کردم تا چایی مهمان من باشند. از قضا یک همراه و برادر کوچک خودش که قکر می کنم حدود 12 سالش بود در سفرش همراهش بودند. در هنگام پارک ماشینش متوجه شدم ماشینش مقداری ریپ می زد و جویا شدم که انگاری ماشینشون در راه کمی خراب شده بود و پی مکانیکی می گشتند. پس از ارائه کارت شناسایی اون ها به نگهبان به خوابگاه اومدند و یک چایی میل کردیم. دیدم جدی جدی عزم رفتن دارند. گفتم ببین حاجی شما بخواین برین یا باید یه مکانیک پیدا کنید که قیمت چند برابر از شما بگیره و یا خدای نکرده شب تو جاده بمونید. تازه خستگی خودتون هم هست (البته همچنان اصرار اون ها بر رفتن بود) که من در حین حرف هام شام رو  سفارش دادم و با اعلام این اون ها رو در عمل انجام شده قرار دادم و وقتی برای تحویل شام رفتم اسمشون رو به عنوان مهمون شبانه ثبت کردم که دیگه راهی جز موندن نداشتند. شب هنگام رفت تا ماشینشو چک کنه و من فورا برایشان سرویس لباس راحت و حوله آماده کردم ولی دیدم با یک چمدان بزرگ از پتو و حوله و بالشت و حتی ماشین ریش تراشش برگشت و حقیقتا مجهز ترین و بی درد و سر ترین مهمونی بود که من تا اون تاریخ می دیدم و این برام خیلی جالب بود. شب هنگام همگی توی یکی از اتاق ها خوابیدیم. من روی تخت و دوستان روی زمین صاف و بی آلایش خدا بودند. از همه زودتر هم آقا ایمان برادر پوریا خوابش برد. یک بار دیدم کسی از من عکس گرفت و احتمالا به زعم او من خواب بودم ولی خواب من خیلی سبک بود. چشم هایم رو باز کردم و گفت به کسی گفتم ما خوابگاهیم و باور نکرد خواستم سند بدم. با لبخندی دوباره خوابیدم. این آقا پوریای ما هیکلی عالی و پهلوانانه چون پوریای ولی داشت ول خوابش چنان بود که اژدهای هفت سر هم در کیفیتش ذره ای تاثیر نمی گذاشت. اندکی گذشت فک کنم در عالم رویا شروع به طی کردن خوان های رستم کرد به نحوی که من نگران سلامت برادرش بودم و مقاومت می کردم. حتی برادرش یک بار بیدار شد و من او را به آرامش دعوت کردم. اون شب یک بار هم اتاقی من رو بیدار کرد و گفت این دوستت رو چقدر می شناسی. گفتم می دونم اهل مرامه. گفت فردا باهاشون نری جایی من نگرانتم. ممکنه اطلاعاتی(!) باشه. ممکنه خفتت کنه. گفتم علی جان تو که میدونی این روزها من سرم چقدر شلوغه کجا برم آخه؟ دوما من خیلی وقته آشنا هستم با ایشون و تماس هم داشتم و ثالثا خودت می دونی من حتی آشنا هم نبود یه شب آدمو دعوت می کردم و اصلا نگران نباش. منم چیزی ندارم که کسی خفتم کنه و با خنده ای آدرس چند تا مکانیک رو پرسیدم و بهش شب بخیر گفتم.

صبح ساعت پنج و نیم بلند شدم و مختصری بساط صبحانه رو آماده کردم و اون ها رو بیدار کردم و صبحانه مختصری به همراه شیر میل کردیم. البته دوستان من خیلی با زندگی مجردی خو نداشتند و نمی دونم در دلشون در مورد من چی گفتند. زمان خدا حافظی ما رسیده بود. پوریا با خنده گفت میومدی یه نفر جا داشتیم و من هم با خنده ای گفتم بگذارید تا یک مکانیکی شما رو همراهی کنم.(هر چند بعد دوستانم حفیظ الله و علی من را به شدت نهی کردند و گفتند زود برگرد) سوار شدیم و به راه افتادیم.صبح چهارشنبه بود زمانی که طبق برنامه شون اون ها باید مشهد می بودند.(احساس می کنم از همه بیشتر این حسین دوست پوریا ناراحت بود و البته به روی خود نمی آورد؛ من این را زمانی فهمیدم که دانستم سفرش به مشهد دو منظوره بوده و علاوه بر زیارت دیدار یار و ملاقات با نامزدش در برنامه بود.)

چون من 99 درصد تردد هام توی تهران خیابان های اصلی و با اسنپ، تاکسی، اتوبوس و مترو بود به راه های اتوبانی خیلی اشراف نداشتم و فقط آن ها را از خیابان فلسطین به انقلاب و سپس دماوند راهنمایی کردم و گفتم از این پس از گوگل مپ مدد بجویید و به سوی او پناه ببرید همانا او برای شما راهنمایی داناست.

به هر زحمتی بود به مسیر مکانیک ها رسیدیم ولی صبح روز تعطیل از مکانیکی ها خبری نبود و هر چه جلو می رفتیم همین وضعیت بود. حتی تماس هم می گرفتیم آن ها به بعد از ساعت نه موکول می کردند. از طرفی خیلی به سمت شرق رفته بودیم و فاصله من حتی با پایگاه خاوران هم زیاد شده بود. دوستم گفت برمی گردونمت ولی من به شدت امتناع کردم و گفتم خودم برمی گردم. گفت حالا همراه ما بیایی هم برای ما بار نیستی من از مبدا یک جای اضافی تدارک دیده بودم و من هم این زیارت ناخواسته را مانند آب نطلبیده بر مراد دلم نشاندم و گفتم مزاحم نباشم. گفت پس بشین.

راه افتادیم و از قرار معلوم ایمان چون هم صحبتی نمی یافت غالبا در مسیر در خواب بود و من هم تا اولین شهر سمنان (فکر می کنم سرخه یا گرمسار) کاملا ساکت بودم. مسافرتی کاملا بدون تدارکات و برنامه ریزی بود. پوریا ماشینش رو به یک مکانیکی برد و اون هم کلی ناز کرد و 48 ساعت زمان خواست که من پیشنهاد دادم اگه لازمه شما بمونید من با برادر و دوستتون با اتوبوس میریم که امتناع کرد و با کلی هندونه زیر بقل دادن و التماس به مکانیک، او حاضر شد تا عصر ماشین دوستم را تعمیر کند و در این بین من و آقا ایمان برای خرید نهار رفتیم هر چند مختصری قیمه داشتند که ته بندی اولیه داشتیم. این ایمان مثل برادر خودم جذاب بود و من دوست داشتم تا اونجا که می تونم سر به سرش بذارم ولی حجب اولیه(!!!) این اجازه رو به من نمی داد. خلاصه غذا رو ما انتخاب و آقا ایمان از کارت برادرش حساب کرد. غذای تعریفی نبود ولی در آن شرایط و خستگی به شدت قابل خوردن بود. یک غذا هم برای مکانیک گرفتیم که زودتر کارمان را راه بیندازد. این مکانیک هم جوانی سی و اندی ساله بود با چند شاگرد و مشخص بود خیلی دانش فنی ندارد ولی حد نسبت ادعاهای قلنبه و تعریف از کارش به تخصصش به بی نهایت میل می کرد طوری که ما را مجنون و مرید خود کرد. دوستم بحثی از ت کرد و این که شهر شما ی هست و زادگاه بزرگ مردان ت، ولی ظاهرا مردم به خصوص افرادی که ما در آن مغازه دیدیم خیلی علاقه ای به ت مداران نداشتند. در این بین دوستم علی زنگ زد و گفت رفتی؟ هیچ کاریت که نداشتند؟ بلایی سرت نیاوردن؟(البته بعدا فهمیدم این ها نه از نگرانی برای جان من بود بلکه برای اطمینان از نبودم بوده تا با خیال راحت بسته های نون برنجی که دوستم برای ما آورده بود را به یغما برده و به کتم عدم پیوند دهند) و البته پوریا به همت من حرف های علی را شنید و پیام داد که به ما می خورد این برچسبا؟ و خلاصه مقداری سر شوخی باز شد. من معمولا عادت دارم که روزمرگی هام و اتفاقات پیش رو را با خانواده در میان نمی گذارم تا استرس های احتمالی خودم را به آن ها منتقل نکنم ولی این پوریا مادرش هر 10 دقیقه تماس می گرفت و مشخص بود خیلی نگران است. خودش هم ماشینش خراب بود و مشخصا خوشحال نبود ولی با متانت خویشتنداری می کرد. با هر بدبختی بود راه افتادیم تا حداقل تا نماز مغرب یک شهر جلو رفته باشیم ولی بخت با ما یار نبود و ماشینش نقص فنی دیگری پیدا کرد. مقداری میوه گرفتیم و تصمیم گرفتیم شام را هم ساندویچی برویم. بعد شام با توکل به خدا و اذکار مقدسه به راه افتادیم و اندک اندک و با استرس از شهری به شهر دیگر می رفتیم. حس خیلی خوبی نداشتم و دوست داشتم سربار نباشم و کمکی مثلا در رانندگی کرده باشم تا دوستان کمی استراحت کنند ولی این حس محافظه کاری و احتیاط در قبول مسئولیتم به من این اجازه را نمی داد. نیم ساعتی به اذان صبح تابلوهای مشهد مشخص بودند و دوستم شعر آمده ام ای شاه پناهم بده را در ماشینش پخش کرد و این معنویت اشک رو در چشمان من جمع می کرد. به حرم رسیدیم و پس از چرخی در پارکینگ و تعویض لباس برای نماز صبح و زیارت آماده شدیم. بعد از زیارت با توجه به این که غالب فامیل ما در مشهد ساکن هستند تصمیم گرفتم جویای یک مکانیک خوب شوم. با عمویم تماس گرفتم و در بین صحبت هایم تلاش برای کتمان حضور خودم در مشهد بی فایده بود. چون کوچکترین عموی من شیفت کاریش نبود (غالب فامیل ما در جاهای مختلف در مشهد همکارند) با ما قرار گذاشت و ماشین را پیش دوستش بردیم تا تعمیر مختصری کند. همچنین شوهر عمه و عموی دیگرم را دیدیم که ما را دعوت کردند و من چون باید شب برمی گشتم که به امور جمعه برسم امتناع کردم. تصمیم گرفتیم تا نزدیکی حرم برویم و اقامتگاهی برای یک شب پیدا کنیم و من هم به تهران برگردم. با توجه به بین التعطیلی و ترافیک وضعیت پر بودن اتاق ها یا شرایط نامساعد پلن هایی چون برگشت با  قطار و ارسال ماشین با قطار و یا فروش ماشین هر چند به صورت گذرا و موهومی از ذهن دوستم می گذشت. ماشین را در پارکینگ گذاشته و برای نهار روانه شدیم. آن یکی دوستمان هم بیشتر در پی قرار با نامزدش بود. من به شوهر عمه ام که خیلی توی مشهد دوست و آشنا دارد سپردم یه سوئیت مناسب پیدا کند ولی وقتی فهمید برای دوستانم می خواهم اصرار من بی فایده بود و گفت اگه بفهمم سوئیت گرفتین ناراحت میشم. بلافاصله عموی بزرگم زنگ زد و اصرار کرد که سمت  ما بیاین اصلا منتی سر تو نیست من نذرمه به زائر امام رضا خدمت بدم و خلاصه شام ما رو دعوت کرد. از قرار معلوم تولد آقا ایمان هم بود و من تصمیم گرفتم دو برادر را تنها بگذارم تا اگر برنامه ی تولد دارند و یا قصد عزیمت به موج های آبی دارند بروند ولی نگرانی من از این که اون ها شب برنگردند باعث شد شالم را در ماشینشان جا بگذارم تا به اون بهانه بتونم اون ها رو برگردونم.(این یکی از شگردهای قدیمی من برای عدم خداحافظی هست.) خودم هم به خواجه ربیع رفتم و ساعتی مطالعه کردم و بعد هم برای کمک احتمالی به خونه عموم روانه شدم. شب هنگام تماس گرفتم و از قرار معلوم منزل خانواده نامزد آقا حسین یک کوچه با خونه عموم فاصله داشت؛ با یاری زن عموم و نامزد دوستم اون ها موفق شدند آدرس رو پیدا کنند و باجناق عموم که مهمونش بود رفت و دوستان من اومدند. شب خوبی بود و به من خوش گذشت ولی دوستان باید خود قضاوت کنند. بعد از شام همسایه رو به رو با من تماس گرفت و گفت ماشین مال مهمون شماست؟ گفتم چطور؟ گفت اخیرا توی مشهد ماشین هایی که توش وسایله رو خیلی می زنند شیشه ماشین من رو هم شکستند وسایلو بردارین. تا من اومدم اینو به آقا پوریا انتقال بدم ایشون با توجه به خستگی دو شب رانندگی در عالم خواب بودند و سوئیچشان در جیبشان بود و تلاش های اولیه من برای بیداریشان موثر نبود و من هم به تلاش های ثانویه متوسل نشدم ولی اون صب تا سر صبح یک دوچرخه هم از کوچه رد می شد من فوری لب پنجره می رفتم و استرس این که چنین اتفاقی برای دوستم بیفتد و با این خاطره از شهر ما برود ذره ای خواب رو به چشمانم راه نمی داد. خلاصه صبح شد و عموم چون شیفت بود زودتر از ما به راه افتاد و من هم کلاس ها و کارهامو به فرد دیگری سپردم و پسر عموی 14 ساله ام البته خیلی خوب از ما استقبال و پذیرایی کرد. صبح ابتدا خواستیم ماشین پوریا را در همونجا و یا شرکتی که پدر خانم عموم کار می کرد پارک کنیم ولی پوریا راضی نشد و بعد از رفتن به محل کار عموم و خدا حافظی، با وجود آنکه جمعه بود و با وجود شلوغی خیابان های منتهی به حرم برای نماز جمعه به حرم رفتیم. هر چند به خطبه ها نرسیدیم ولی بعد نماز مجددا بازدید نسبتا خوب و مختصری از منبر امام زمان ع، مسجد گوهرشاد و موزه داشتیم و من در پنجره فولاد با امامم یک دل سیر از اشک ها گفتم.

 اصرار من برای رفتن به طرقبه و یاسر و ناصر بی فایده بود. تا بازار رفتیم و دوستان نیمه خریدی داشتند و یک عکاس بی سلیقه و بد اخلاق هم از ما عکسی گرفت و چند برابر قیمت دوستان را پیاده کرد و در یک رستوران زیرزمینی در مسیر چهار راه شهدا باز هم غذایی را گران تر از قیمت آن گرفتیم و البته توفیق غذای حضرتی هم در این مدت نسیب ما نشد.

برگشتیم و از کنار راه آهن راه برگشت را پی گرفتیم. هم اتاقی ها که از بازگشت من مطلع شدند از من تقاضای سوغات کردند که در اولین خروجی شهر گرفتم. برای شام به محدوده داورزن رسیدیم. اصرار من به رفتن از راه شمال که شهرها نزدیک تر و تردد بیشتر است (با توجه به امکان در راه موندن ماشین) و البته میل شام در خانه خودمان که تا آنجا یه ساعت بیشتر فاصله نداشت بود ولی نظر جمع راه کویر بود. شام رو در یک ساندویچی سنتی در داورزن با نان داغ محلی زدیم. در اونجا من یکی از استعدادهای جدید پوریا در زمینه صرف صیغه بلعت به شیوه کلان رو دیدم. البته شاید همیشگی نبود (بعدا که تو خونشون مهمونشون شدم دیدم همیشگی هست) دلیلش گرسنگی و یا خوشمزگی اون غذا هم می تونست باشه. دوباره به راه افتادیم. چشمم روز بد نبیند. در دل کویر گرفتار شدیم. خواستیم از بیراهه بریم تا جایی روغن برای ماشین گیر بیاوریم که نشد. به پمپ بنزینی خالی و افتتاح نشده رسیدیم که ناگاه سگی پاس کرد و من خود را تا نزدیکی درجه خیس کردن دیدم ولی خدا را شکر به خیر گذشت. نسیم سردی می وزید. هر طوری بود به راه ادامه دادیم. نمایندگی خودرو هم پاسخگو نبود.  نماز صبح را به ترمینال سمنان رسیدیم. نمازی خواندیم و نیم ساعتی استراحت کردیم و من بیش از بیش در خود بودم. نمی دانم، انگار چیزی را جا گذاشته باشم. کشف این تغییر رفتار در من اصلا کار سختی نبود ولی پیدا کردن دلیلش برای خودم هم میسر نبود. بعد نماز به شهر رفتیم و منتظر ماندیم یک تعویض روغنی بیاید. در این بین بچه ها در ماشین خوابیدند و من هم به شعله ای که در آن نزدیکی روشن بود رفتم و خودم رو گرم کردم تا یک مغازه باز کرد مقداری کیک و مخلفات برای صبحانه گرفتم و بچه ها رو بیدار و صبحانه ای مختصر خوردیم و تعویض روغنی که پیرمردی مهربان و خوش انصاف بود آمد و کار ما را راه انداخت و دوباره به راه افتادیم. پیشنهاد من صرف نهار در تهران در خوابگاه من بود که چون امتناع دوستان رو دیدم اولویت اول رو حرم حضرت عبدالعظیم حسنی و امام زاده طاهر و حمزه انتخاب کردم که با توجه به غذای خوبش تایید شد. اولویت دوم که امام زاده صالح و پارک جمشیدیه بود با توجه به طرح ترافیک و طرح زوج و فرد خود به خود رد شد.

در آن جا زیارت نسبتا طولانی داشتیم و بعد هم از رستوران حرم غذا گرفتیم و دلنشین میل کردیم. پوریا راضی به خدا حافظی در آنجا نشد و من را تا دم در مترو شهرری همراهی و با خاطرات زیبای این سفر به خدا سپرد. امیدوارم بعد از این هم این دوستی ها و مسافرت ها تداوم داشته باشد. (که الحمد لله تاکنون داشته)

 

6 شهریور 98        


1- اعزام از تهران

عصر روز چهارشنبه هفده مرداد 98 پس از اتمام کار و یک کلاس تدریس ریاضی 1 در سعادت آباد راهی منزل می شوم و در راه به مسافرتی که برنامه ریزی کردم فکر می کنم و در پارک دامپزشک که فاصله آن تا منزل فعلی ما کمتر از ده دقیقه است می نشینم و پس از جست و جویی در گوشی موبایلم که از یکی از همکارانم به من اهدا شده (در شرکت استفاده از گوشی دوربین دار ممنوع است) در جستجوی شماره های راننده ها و مسئول حمل و نقل می گردم (سابقه کار من در شرکت به کمتر از یکسال می رسد و هنوز آنقدر آشنا نشده ام که شماره ها را در گوشی خودم داشته باشم) و پس از چند تماس با مسئولین مختلف راننده سفر را پیدا و پس از تماسی با ایشان قرار سفر را ساعت یک ربع به شش صبح در ترمینال تهرانپارس می گذارم. شب از ترس این که ممکن است خواب بمانم تقریبا سبک خوابیده و حتی چراغ های اتاقم را کامل خاموش نکردم تا خوابم سنگین نشود.

ساعت چهار صبح بلند شدم و پس از دوش و صفایی به صورت دادن و اتویی به لباس ها و برداشتن لباس راحتی و بدون هیچ وسیله اضافی ساعت چهار و نیم دیگر راهی سفر می شوم. در کمال ناباوری بدون هیچ انتضاری بی آر تی هم در نواب و هم در خط تهرانپارس بود و من کوچکترین معطلی نداشته و زودتر از انتظار به تهران پارس رسیدم و کیف دستی سفید راه راهه را زیر سر گذاشته و در روی صندلی در داخل ترمینال پارس نیم ساعتی خوابیدم. بعد از گذر از پل تهرانپارس راننده تماس گرفت و در حال تماس در کمتر از 30 ثانیه هم را پیدا کردیم و پس از خرید خوراکی مختصری توسط راننده برای مسیرش بدون معطلی به راه افتادیم و در شرکت هم یک نفر مرد حدود 48 ساله با خانمش همسفر ما بودند که با موتور سیکلت به در شرکت آمده بودند و به ما ملحق شدند. پس از راه افتادن نفر چهارم را هم در مسیر افسریه سوار کردیم و به سمت قم راه افتادیم. در مسیر افسریه تعداد زیادی پاترول نظامی با آرایشی خاص در حرکت بودند و نظر ما را جلب کردند. من جلو نشستم و در مسیر اثرات بی خوابی شب گذشته خود را نشان داده و تا قم چند چرت مشتی زدم. علاوه بر این متوجه شدیم راننده خود اهل فشم و ساکن نظام اباد هست و زوج همسفر ما هم اصالتا اهل صفی آباد و همشهری بودند که البته متولد و بزرگ شده تهران بودند.

2- قم

در قم برنامه صبحانه داشتیم که من هم مقداری تنقلات از یک کانکس خریدم که ناگاه هم سفر ما من را از صبحانه ای که خانمش آماده کرده بود متنبه و با اصرار دوباره مهمان آن ها شدیم. پس از نیم  ساعتی استراحت راننده ما را به حاشیه 72 تن در قم برد و با آمدن اتوبوس ها راننده سواری که ما را تا اینجا آورده بود با ما خداحافظی کرد و به تهران بازگشت. اتوبوس ها سه تا بود که مسافران از قم و کاشان بودند و ما چون 4 نفر بودیم 4 تا جای خوب در جلوی اتوبوس بهتر برای ما رزرو شده و خدا رو شکر مسئول اردو حسابی ما را تحویل گرفت. دلم برای یک زیارت لک زده بود ولی سفر کاروانی بود و از دور به خانم سلامی دادم و راه افتادیم. همسفران غالبا زوج های جوان بودند و کلی بچه بین 3 تا 10 سال همسفر ما بودند. احساس نشاط خاصی داشتم. صدای بچه ها صدای زندگیست. هم سفرها همه متدین و اهل نماز بودند. اولین باری در عمرم بود که می دیدم با توقف اتوبوس حتی یک نفر هم سمت سیگار نرفت. مسئول اردو که چهره اش 23 یا 24 بیشتر نمی زد و صورت کیسش به این تخمین غلط کمک می کرد حدود 31 سال داشت و پدر دو فرزند بود که البته به دلیل قبول مسئولیت تنها با ما به سفر آمده بود. کنار من از معدود مجردهای کاروان و اهل بجستان بود که خیلی به عرفان علاقه مند بود و در زمینه اخلاق مطالعه می کرد و آمدنش به سفر هم اتفاقی بود. اهل مجازی نبود و با هندزفری اهنگی گوش می کرد. دانشگاه آزاد قم خوانده بود و چون سربازی نداشت همان جا مشغول به کار بود و به دلایلی در 34 سالگی با 8 سال سابقه کار مجرد بود و در سوئیت های مجردی شرکت در قم زندگی می کرد. صندلی کناریم هم پدری بود حافظ قرآن که همسرش به حج تمتع رفته و دو پسر باهوش و شرور 4 و 6 ساله را برای همسرش  گذاشته بود. بقیه هم از مداح و قاری تا انسان عادی همه بودند. اخلاق ها خیلی عالی بود. اخلاق موج می زد هر چند موارد معدودی اخلاق ها انسان را در شک به تظاهر می انداخت. یک همراه ما بود و البته جانبازی که یک پایش را در نبرد حق علیه باطل جا گذاشته بود و بسیار با انگیزه پا به پای ما می آمد. پشتیبانی اردو خدا رو شکر خیلی خوب بود و میان وعده هایشان حسابی به ما چسبید.

3- اتراق در باغ همدان

حدود ساعت 14 بود که پس از گذشت از شهر همدان به باغی زیبا رسیدیم که در داخل منطقه ای پادگان مانند استراحت گاه و نماز خانه و آبشار و وسایل بازی داشت و البته در مجاورت آن درخت های میوهآبش خیلی زلال بود و فراوان و این برای ما که از گرمای تهران به ستوه آمده بودیم عالی بود. نماز خواندیم و چلو کباب کوبیده ای بر بدن زدیم با نوشابه های گوارایش جای دوستان خیلی خالی بود. به خانواده هم زنگ زدم و از فضای خوب آنجا برایشان گفتم. صدای بازی بچه ها صدای زندگی بود. بعد هم در استراحت گاه به استراحت کوتاهی پرداختیم.

4- باغ موزه و مزارشهدای همدان

عصر پنج شنبه و به قول قدیمی ها شب اموات و آسمانیان هست و ما هم به مزار شهدای همدان و مزار آقای همدانی رفتیم. نذری زیاد بود و جانباز گروه از فضایل شهدا می گفت و از خاطراتش با شهید محسن حججی که ظاهرا سالگرد شهادتش بود و غوغا کرده بود. مداح هم مداحی مختصری کرد. خدا خیرشان بدهد در راه بازگشت یک نفر همه را بستنی مهمان کرد و خیلی به ما چسبید. شب هم بعد نماز مختصری با هم سفرها صحبت داشتیم و از صحبت با آن ها لذت بردم و بعد از شام که چلو جوجه ای دل انگیز بود در همان اقامتگاه همدان خوابیدیم. صبح دوباره پس از نماز و نوش جان کردن حلیمی بس خوشمزه در کنار همان نهر پس از جمع آوری وسایل شخصی به سمت باغ موزه دفاع مقدس راهی شدیم. این موزه که در زیر زمین قرار داشت از قرار معلوم کاربردش باید بیمارستان صحرایی می بوده که با اتمام جنگ تبدیل به موزه شده و در آن خیلی موارد جالبی بود. از مجسمه  بانو فرنگیس 18 ساله که سربازان دشمن را گرفته تا نمایش صدها جان فشانی و ایثار مردم در جنگ و خیلی خوب کار شده بود.

5- اطراق در سنندج تپه های الله اکبر و باشگاه افسران

با اتمام بازدید از ما با شربت پذیرایی شد و برای ادامه سفر آماده شدیم و به سمت سنندج به راه افتادیم. در سنندج قرار بر بازدید از تپه الله اکبر بود که متاسفانه بسته بود و به سمت اردوگاه رفتیم و پس از استقرار و نماز و فریضه نهار در یک پارک به سمت باشگاه افسران رفتیم. در آنجا چند خادم خیلی خوش برخورد به ما خوش آمد گفتند. فردی عینکی حدود شصت و اندی ساله بلند گویی به دست گرفت و از تشکیل گروه پیشمرگان کرد مسلمان و از انگیزه ها و دلایل گروه های پژاک، کومله،پ.ک.ک و مجاهدین خلق برای مقابله با حکومت ایران در اواخر دهه پنجاه شمسی و قبل از شروع جنگ با رژیم بعث عراق می گفت. در رو به روی ما مزار دو شهید با نام آشنا که تاریخ شهادت آن ها به همان دوران برمی گشت و چند شهید گمنام بود. کنجکاوی در مورد آن ها باعث می شود جواب پرسش های ذهنمان را در صحبت های آن فرد جستجو کنیم. در ادامه متوجه شدیم که پس از تسلط مخالفین بر سنندج تنها فرودگاه که در دو هزار متری این مکان بود و این مکان تنها مناطقی بودند که مخالفین نتوانسته بودند در آن نفوذ کنند. این باشگاه در آن زمان با حدود 40 نفر در آن در محاصره 2000 نفر قرار می گیرد. آن ها آب و آذوقه را قطع و نفرات را وادار به تسلیم می کنند ولی با مقاومت سرسختانه مواجه می شوند. گروهی قصد شکستن محاصره و ارسال کمک به این گروه را می کنند که در اثر درگیری با یک روستای حامی مخالفین و باز شدن آب رود به سمتشان صدمه دیده و مهماتشان به یغما و خودشان کشته می شوند. از پشت باشگاه خانمی هر روز چند نان به داخل باشگاه پرت می کند. آن ها ابتدا از خوردن آن ابا داشتند ولی در ادامه پس از تست توسط یک نفر همه آن را می خورند. یک روز نام او را می پرسند و او خود را فاطمه معرفی می کند. با شناسایی او مخالفین او را در میدان شهر تیرباران می کنند. جنگ روانی شدیدی شروع شده و تهدید به ترور و سر بریدن برای مخالفین یک رویه تکراری شده ولی تسلیمی نمی بینند. این رویه به گفته راوی 26 روز و به روایت تابلو نصبی 22 روز طول می کشد. از آن 40 نفر تنها 8 نفر باقی می مانند تا این که در روز 26 ام شهیدان بروجردی و صیاد شیرازی موفق به پاکسازی شهر و آزادی افراد محاصره شده می شوند و دو شهید به پیشنهاد خانواده شان در باشگاه می مانند و بقیه هم به شهرهایشان منتقل می شوند. تنها بازمانده از آن گروه 40 نفره متعلق به پیشمرگان کرد مسلمان عبدالله جعفری هست. همان فردی که با لباس محلی در حال نقل داستان برای ماست. بعد از آن ماجرا هم چند بار ترور می شود و هنوز هم مخالف ها و دشمنانی دارد ولی دست تقدیر تا به امروز او را زنده نگه داشته است. برمی گردیم. شب هنگام پس از صرف شام باید به دیدن نمایش نامه ای برویم که برای گروه تدارک دیده اند. ساعت 10 شب راه می افتیم. برنامه عالی ای بود و از جان گذشتگی رشادت مردمان کرد و قصاوت دشمنانشان حرکات وحشیانه شان را نمایش می داد که واقعا تاثر برانگیز بود. برگشتیم و در خستگی شب در اقامتگاهمان آرام خوابیدیم. پتو کم بود و ما با چفیه ای بر روی خودمان خوابیدیم. خستگی به قدری بود که من برای نماز جماعت صبح نتوانستم بیدار بشوم و بعد نماز را فرادا خواندم. پس از صرف صبحانه و چایی کم کم زمزمه های راه افتادن بود. جز ما کاروان های دیگری هم بودند. مقصد بعدی ما مریوان بود.

6- قرآن نگل

روز شنبه بود. در اه مریوان به روستایی به اسم نگل رسیدیم. نگل به گفته اهالی محلی از نو گل مشتق شده است. در مسجد شهر قرآنی است که کتابت آن را منتسب به خلیفه سوم می دانند و برای آن ارزش زیادی قائلند. گفته می شود در گذشته ها چوپانی در اثر رویای صادقه این قران را که بر روی پوست آهو کتابت شده در زیر بوته گلی می یابد. قرآن را در محفظه ای شیشه اس نگه داشته و دمایش کنترل می شود. ادعا شده که چند بار این قران به سرقت رفته ولی مردم برای یافتن آن بسیج شده و حتی در شادی یافتن ان گوسفندها قربانی کرده اند. به یمن این قرآن چند مغازه لوازم سنتی هم رونق نسبی گرفته اند. برای ادامه سفر سوار اتوبوس می شویم.

7- اطراق در مریوان

به مریوان رسیدیم. در آن جا هم اقامتگاهی شیک و البته مجهز تر از دو جای قبلی دارای اتاق و تخت و لوازم تهویه مناسب برای ما بود مستقر می شویم خانم ها هم در طبقه بالای آن مستقر می شوند و البته سرویس حمام آن مشترک است که برای آن برنامه ریختیم و با توجه به سفر فشرده در طول سفر فرصت دوش گرفتن نیافتیم.

8- نقطه صفر مرزی مریوان

در مریوان بعد نهار سوار اتوبوس شدیم و به سمت نقطه صفر مرزی راه افتادیم. بین اهل سنت عرفه یک روز زودتر و در روز شنبه بود و همه جا صدای قرآن بود. ناگاه اتوبوس را در نقطه صفر مرزی دیدم. از راوی باشگاه شنیده بودم مخالفین هنوز در این مناطق هستند. بالای تپه دقیقا عراق مشهود و پلاک ماشینهای روستای عراق خوانا و صدای چوپانان عراقی و گوسفندانشان شنیده می شد. شنیدم گازوئیل هم خیلی از این مرز قاچاق می شود. در بالای تپه ماموستایی از همان محل (که بعد فهمیدم معادل مولوی و پیشوای دینی هست) ما را همراهی کرد. علاقه زیادی به حکومت و البته ائمه داشت و حتی نام فرزندش مهدی بود و با تعصب خاصی از نظام در جنبه های مختلف دفاع می کرد. در آن مسیر (بجوین) عکس های خوبی هم گرفتم. در برگشت اتراق مختصری هم در دریاچه زریوار و شهدای زریوار داشتیم و من با افراد آنجا صحبت هایی در مورد گلیم و لباس پشمی داشتم که ظاهرا لباس های گران قیمتی بودند و  در نهایت اذان مغرب به اقامتگاه برگشتیم. دوستی کتاب سلام بر ابراهیم 1 را به من داده بود که من در اتوبوس از خواندن آن سیر نمی شدم. قرانی هم داشتم که اُختم با آن هم غیر قابل انکار بود. شب بعد نماز مراسم اختتامیه اردو و خاطره گویی و جایزه دادن به کودکان بود که خیلی خوش گذشت. کم کم باید استراحت می کردیم. دو مقصد دیگر در برنامه اردو بود که به دلایلی که ما نفهمیدیم کنسل شده بود و صبح از مریوان برگشتیم تا دعای عرفه را در همان سنندج در باشگاه افسران بخوانیم زیرا راه مریوان تا سنندج پیچ های زیاد و خطرناک و دره های فراوانی را داشت و تردد در شب در آن ها سخت و خطرناک بود.

9- بازگشت به تپه های الله اکبر و باشگاه افسران و دعای عرفه

دوباره که به سنندج رسیدیم این بار تپه های الله اکبر باز بود و به سرعت قبل از نهار به تپه ها رفته و بازدیدی از کل سنندج از آن بام زیبایش داشتیم. عکس هایی هم من انجا گرفتم که متاسفانه هنوز به دستم نرسیده است. پس از بازدید به باشگاه افسران رفتیم و پس از میل شربتی که خادم ها تهیه کرده بودند نماز ظهر را همانجا خواندیم و بعد هم سفره ای به پا کردیم و نهاری بر بدن زدیم و دعای عرفه را شروع کردیم. بعد از دعا من به واسطه آشنایی که با جانباز گروه پیدا کردم با او بیشتر رفیق شدم و با بچه های گروه هم نیمه آشنایی پیدا کردم و ابراز تمایل به همکاری زیاد دیدم. بعد از دعا زمان بازگشت ما رسید و مسئول کاروان به دلایل امنیتی درخواست بعضی اعضا مبنی بر بازدید و خرید از بانه را بی پاسخ گذاشت ولی در عوضش قول داد در فرصتی مناسب جبران کند و دوباره به راه افتادیم.

10- سفال لاله جین

نزدیک غروب در پارکی در لاله جین توقف کردیم. دوستی با سخاوت که مرید رفتار من شده بود در جهت جبران مرام گذاشت من را به خوردن بستنی دعوت کرد فقط نمی دانم چی شد که یهو به خودم اومدم و دیدم هزینه دو طرف رو من حساب کردم. در ادامه نماز مغرب و عشا را در همان پارک اداء و سپس شام را خوردیم و با اتوبوس به سمت بازار لاله جین رفتیم. سفال های خوب و با قیمت مناسب داشت ولی من چون قرار داد خونم تموم می شد و اسباب کشی نزدیکی داشتم چیزی نخریدم.  سوار اتوبوس شدیم و به سمت قم راه افتادیم.

11- زیارت در قم روز عید قربان

در قم ما پیاده شدیم چون مقصد اتوبوس کاشان بود. من با سه نفری که از تهران بودیم با راننده ای که برای ما برای رفتن به تهران هماهنگ شده بود تماس و هماهنگ کرد تا ساعت 7 بیاد و ما از 5 تا 7 در حرم حضرت معصومه را در صبح عید قربان بعد از نماز جماعت صبح زیارت کردیم و گوشی هایمان را هم شارژ کردیم و راننده به جلو امانتداری حرم آمد و ما را تا سر کوچه خانه هایمان رساند و این سفر در کمال خوبی و با کلی خاطره خوش تمام شد.

 

28/05/1398


368- همیشه از بچگی در انتظار تعطیلات بودیم تعطیلاتی که نوید یک روز استراحت رو به ما می داد.

البته الانم خیلی فرق نکرده دو سه هفته ای بود که حجم کارم ماورای تخیل بالا رفته بود و توی تقویم انتظار این تعطیلی ها رو می کشیدم که مقداری به امور شخصی خودم برسم ولی نمی دونم چرا این تعطیلات بدترین تعطیلاتم طی این چند سال اخیر بود شاید یه دلیلش این بود که هفته های عادی شب پنجشنبه برنامه کوهنوردی و هیئت به پا بود و علی رغم خستگی ها و دوندگی هاش به آدم انرژی مضاعف می داد و این دو هفته با هر کس تماس می گرفتم همه زائر اربعین بودند و نبود کوه حس کسالت رو در آدم تقویت می کرد. از همین الان می دونم که فردا از هشت صبح که سر کارم برسم تا 8 شب فرصت سر خاروندن هم پیدا نخواهم کرد ولی بی صبرانه منتظر فردایم و این خونه نشینی سخت منو آزرده کرد .

یادم میاد سال قبل در این ایام خیلی اکتیوتر بودم و برعکس الان جای سفارش غذا آبگوشت هایی می پختم که رایحه دل انگیز اون هر گرسنه و غیر گرسنه ای رو به وجد می آورد. آوازه آبگوشت های من آن قدر پیچیده بود که گاه دوستان از عالم غیب برای خوردن آن به منزل ما شرفیاب می شدند.

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش

حالا امید دارم این چهار روز هفته کارهامو اون قدر جلو ببرم که بتونم بین تعطیلین هفته بعد رو مرخصی بگیرم و یه هفته ای عزم دیار کنم. البته خوشحال تر از خودم الان برادر کوچکترم هست که تنها رفیق پایشو پیدا کرده و از الان داره بساط کوهنوردی و کباب زغالی و چایی آتیشی می چینه.

 


اواسط مرداد 97 بود که حسب اتفاق گذرم به دانشگاه افتاد و تابلوی اطلاعیه برگذاری اردوی جهادی را برای بار چندم دیدم. به خانه آمدم و پس از صحبتب مختصر با دوستانم دو نفر از آن ها یعنی سجاد و محسن متقاعد شدند که با هم در این اردو ثبت نام کنیم. سه نفره پس از گذاشتن قرار به دانشگاه رفتیم و در این اردو ثبت نام کردیم. من بیشتر دوست داشتم در زمینه عمرانی فعال باشم ولی مسئول اردو چون از سابقه من در امور علمی فرهنگی آگاه بود اولویت عمرانی را اولویت دوم فعالیت من انتخاب کرد.  البته محسن و سجاد بعدها دچار گرفتاری مختصری شدند و از این اردوی شیرین جا ماندند. تاریخ اردو مشخص شد. مسئول اردو خیلی دوست داشت محسن که مسئول مستند سازی بود در اردو حاضر باشد ولی توفیق نشد.

روز موعود  یعنی پنج شنبه ام مرداد فرا رسید. از قضا قرارداد من برای خوابگاه هم رو به اتمام بود و قرار بود از اول شهریور به منزل استیجاری جدیدم بروم. صبح چمدانم را جمع کردم ولی همش حس می کردم چیزی جا گذاشتم. بهترین و البته قیمتی ترین پیراهن و شلوارم را برای اردو کنار گذاشتم و کفش برند و قیمتی نایک که چند روز پیش از شهر ری خریده بودم را هم کنار گذاشتم. چمدانم را هم به دوستم سجاد سپردم تا روز برگشت به محل ست جدیدم ببرم. نیم ساعتی فکر کردم. فکر می کنم گمشده ام پیدا شد. جنگی پریدم و وارد از خیابان فاطمی وارد اتوبان چمران شدم و از آن جا با بی آر تی ابتدا به پارک وی و سپس به میدات تجریش رفتم. پس از زیارتی در امام زاده صالح و خوردن خرمای نذری و دعا با یک تاکسی به پارک جمشیدیه رفتم و از آن جا به سوی بهشت روی زمین راهی شدم. در راه خیلی از دوستان را دیدم. بهشت بود و آرامش. نیم ساعتی در آن جا ایستادم. نسیم خنکی می وزید. اذان ظهر شد. نماز را خواندم و مقداری از آن آب خنک و بهشتی نوشیدم و دوباره به سمت پایین راهی شدم. به خوابگاه رسیدم و تسویه حساب کردم و به سمت دانشگاه رفتم. مدتی منتظر بودم و نماز مغرب و عشا را در مسجد دانشگاه خواندم و اتوبوس در نهایت آمد. حضور و غیاب مختصری از شرکت کننده ها صورت گرفت. مختصر بخواهم بگویم یک  داود بود مسئول هماهنگی های اردو که اهل همان منطقه تربت بود و یک مراد داشتیم که مسئول اردو و مراد دل همراهان بود. تعدادی از بچه های شهر ری بودند که همه صاحب فن در امور برق و لوله کشی و سایر امور فنی بودند. تعدادی خانم و چند آقا که مثلا قرار بود کار فرهنگی کنند و من هم که در زمینه علم و فرهنگ از پیشکسوتان بودم. سه نفر پیشکسوت هم داشتیم با حدود سن 50 سال اولی آقا سید کمال مقیم تهران و معلم ریاضی ای که سال ها در مادرید تدریس می کرده و الان خودش را بیشتر وقف امور اردو جهادی و امور اجرایی مذهبی کرده بود و بیشتر وقت خود را در این قالب می گذراند. دومی یک اصفهانی شیرین لفظ و مثل دوتای دیگر از بچه های جبهه و جنگ بود. عمو رمضان علی کارگاه چوب داشت و بازنشسته بود و کار را عشقی قبول می کرد و اهل تفریح و بگو بخند و البته بسیار خبره در امور فنی بود. ماشین 206 خودش رو آورده و این چند روز وقف اردو کرده بود ودر آن از دستگاه جوش و فرز تا انواع پیچ و مهره و پیدا می شد. سومی هم حاج علی اکبر اهل شیراز و البته اهل دل بود. مهندس و برنامه نویسی بسیار خبره که سال ها عسلویه کار می کرده و در حتی بعد بازنشستگی در امارات دعوت به کار شده بود اما چون در نامه عنوان خلیج عرب را دیده بود حس تعصب و میهن دوستیش موجب شده بود به نامه دست رد بزند. البته یک شبه هم با همسرش تشریف آورده بود که همان روزهای اول به دلایلی بازگشت.

اتوبوس به راه افتاد. مسئول اردو با لیستی در تفکر است. من می پرسم داود جان من که فرهنگی بودم درسته؟ جواب می شنوم خیر شما بخش عمرانی هستید همان جایی که خود می خواستید. من کمی در فکر فرو می روم. به لباس هایم می اندیشم و به کفش های برند دار و گراه قیمتم. حتما فلسفه ای پشت این ها خوابیده که خود خبر ندارم. نماز صبح را در مسجدی نزدیکی تربت می خوانیم. کم کم به مرز افغانستان نزدیک می شویم. خشکی و گرمای مطلق در منطقه بیداد می کند. از نصرآباد می گذریم و به موسی آباد می رسیم. وسایل را در مدرسه ای شبانه روزی می گذاریم. فرمانده پاسگاه منطقه و ریاست مخابرات منطقه در جمعی صمیمانه از ما استقبال و نام و نشان ما را جویا می شوند. با یک پیکاپ دانشگاه به مناطق مرزی جباربیگ می رویم. دیگر گوشی های همراه هم آنتن نمی دهد. در مورد جای اسکان هنوز بحث هست. خانم ها با اسکان آقایان در روستای موسی آباد موافق نیستند. در روستای جباربیگ چند خانه قدیمی با گنبد مدور که اصطلاحا بادگیر نامیده می شود وجود دارد و مدرسه ای که متراژ اتاق آن کمتر از 20 متر است و ما حدود 20 نفر را پاسخگو نیست. تصمیم نهایی به بازگشت به موسی آباد برای اسکان شبانه می شود. نهار را در مسجدی در روستای جبار بیگ برایمان می آورند. این روستا همگی اهل سنت هستند و مولوی جوانی دارد که او را ده برابری می نامند. بخش عمده کار ما در این روستا هست. در بخش عمرانی من هستم و سه پیشکسوت که وصف حالشان را گفتم و مراد و یک دوست که پی اچ دی دارد و در جستجوی مواردی همراه این اردو شده و آن ها را در اینجا نمی یابد. قرار است در این روستا یک پارک کودک یک مصلی برای نماز میت و یا به قول خودشان نماز جنازه بزنیم و قنات را هم لایروبی کنیم. قنات در این روستاها یه آب با دبی بسیار محدود هست که گاها قطع می شود. این قنات در جلو مسجدشان قرار دارد و بخشی از آب آن مال دو سه نفر از اهالی هست و البته فکر می کنم کمتر از 40 خانوار ساکن این روستا هستند. پیرمردی هست که همیشه لب قنات می نشیند و مسن ترین فرد روستاست و بیش از 80 سال عمر دارد. مردی سبیلو و با اباهت به اسم یاری می بینیم که از معتمدان روستا هست و با برادرش در یک خانه مشترک زندگی می کنند. پسری دارد که در مرزهای غربی کشور سرباز است و پسری که شاگرد ممتاز و حافظ قران و اگر اشتباه نکنم دختر بچه ای کوچک هم دارد و البته یک رفیق و رقیبی به اسم میرزایی که او هم شورای روستا است و البته او را مقنی و عالم به علم قنات می دانند. پسری را میبینم که کنکوری است ولی از ذوق آمدن ما خان و کوچه را آب و جارو می کند و با پرسشی مختصر به هوش وافرش پی می برم. درون روستا تنها یک درخت نمود دارد و یک چاه که در کنارش زمینی است و یک ساختمان نیمه کاره که مالکش شهر نشین است. منبع درآمدشان دامداری است و اثری از باق هم نیست. مراتعی خشک و پیرمردهایی که گرما صورت آن ها را سیاه و برنزه کرده است. جویای سن یکی از این پیرمردها می شوم. خیلی متعجب می شوم وقتی می بینم که هنوز 60 سالش تمام نشده ولی هیکلش لاغر و خیلی چون 90 سالگان شکست خورده و خمیده شده است و از جوانی ها و خاطراتش از زمان پر آبی منطقه و چوپانی هایش تا کارگری هایش در سبزوار می گوید و دوستانش آن را تایید می کنند. در ادامه بعد از نهار باید کم کم آماده کار شویم. پروژه اول ساخت پارک کودک است. با یک تراکتور که راننده آن آقا احسان جوانیست که کمتر از 30 سال دارد راهی یک کال قدیمی می شویم تا سنگ درشت بار بزنیم. حاج علی اکبر هم ما را همراهی می کند. دو سه باری از منطقه سنگ می آوریم و یکی دو بار هم آقای میرزایی به ما سنگ می دهد. سیمان هم از راه می رسد و زمین را با آقا مراد تراز می کنیم. شب هنگام با ماشین حاج رمضان علی و ماشین دانشگاه به همان مدرسه در موسی آباد برمی گردیم. یک عضو جدید هم به ما اضافه شده. آقا رضا نو جوانی 18 ساله که همان سال کنکور داده بود و بعد از انتخاب رشته خودش با اتوبوس از جنوب غرب کشور به شمال شرق کشور آمده بود. پسری بسیار متین و باهوش که اطلاع دقیق دارم امسال شاگرد اول دانشگاه صنعتی شریف در رشته خودش می باشد. شب هنگام ابتدا از مشکلات بحث می شود. بیشترین مشکلات مربوط به دوستان فنی هست که متقاضی زیاد دارند ولی امکانات و تجهیزات و بعضا مصالح ندارند. گر چه ما روزهای اول در جباربیگ بودیم ولی دوستان فنی و فرهنگی روستاهای موسی آباد، جباربیگ،چاه مزار، تیمنک و چندین روستای دیگر را پوشش می دادند. از روز دوم کار جدی تر می شود. مصالح می رسد و کم کم پروژه پارک رو به اتمام می رسد. خشت ها روی هم می روند. صفا و صمیمیت موج می زند. صبح ها حاج مراد آهن غلام سیاه مرشد. را می گذارد. صبحانه خیلی ساده است. مسئول و آشپزخانه مدرسه که پسرش هم نانوا دار محل هست خیلی سلیقه ندارد. روزانه بیش از یک ساعت آب نداریم. صبحانه ما نیمه نانی و مقدار اندکی پنیر و یا کره و چای می باشد. تقریبا با همه افراد دوست شده و محلی ها را همشهری خود می نامم. پدر و برادر کوچکتر مسئول مخابرات که خود از اهل سنت است با لباس بسیجی و مسلح شب ها تا صبح از ما نگهبانی می دهند. ظاهرا امنیت قبلا اینجا خیلی جالب نبوده ولی با آموزش و مسلح کرده عشایر در طرح بسیج عشایر این مشکلات تا حد زیادی رفع شده است. ظهرها وضو را در قنات جباربیگ می گیریم و نماز را هم در همان مسجدش می خوانیم. به خاطر کثیفی لباس هایمان در مسجد از چفیه به عنوان زیر انداز استفاده می کنیم. این را بگویم که در آن ده روز من برای اولین بار در عمرم تصمیم گرفتم از عینک طبی اصلا استفاده نکنم که به نوبه خود تجربه جالبی بود. در روز دوم پیراهن برند و قیمتی من پاره شد و اثرات تعلق از وجودم رفت. داشتیم که هر روز ساعتی به کمک ما می آمد و به شوخی داد می زد دوربین ها را آماده کنید که ما آمدیم. نهار را هم برای ما می آوردند و در ساختمانی نیمه کاره میل می کردیم.

در طی روز محلی ها زیاد برای ما چایی می آوردند ولی منطقه شدیدا گرم و خشک بود و گردبادها فضولات گوسفندها را مهمان چای ما می کرد که البته محلی ها به این وضع عادت کرده بودند ولی ما کل صورت و بدنمان را با پارچه محکم بسته بودیم. نهار هم با ماشینی هماهنگ برای ما می آمد و در همان مسجد میل می کردیم. پروژه اول که همان پارک کودک بود فکر می کنم سه روزی به طول انجامید. شب ها من به سختی و از روی دیوارها با خانواده تماس می گرفتم. دقیقا در خاطم هست شب دوم شب آخر انتخاب واحد خواهر خودم بود که من نت نداشتم و به سختی و با رومینگ برایش انتخاب واحد کردم که هزینه اش سرسام آور بود.

یک شب ما از ماشین هایمان جا ماندین و آقای یاری و برادرش ما را به موسی آباد رساندند. برادر آقای یاری عروسی در موسی آباد دعوت بود و ما را هم دعوت کرد ولی سر  و وضع ما خیلی مناسب عروسی نبود. داستان عشق و جوانی برادر آقای یاری شنیدنی بود.

یک روز آقای یاری ما را به صرف چایی به خانه اش دعوت کرد و از تجربه هایش گفت. از جوانی و فرزندانش و به خصوص وقتی فهمید من کوهنوردی را به صورت حرفه ای دنبال می کنم الفت خوبی بین ما برقرار شد و خاطره ها از پسر سربازش می گفت. البته همین سفر موجب شد که من سال 97 از صعود به دماوند جا بمانم و خاطرات دوستان غبطه من را به همراه آورد.دیگر روز دیگر داماد آقای میرزایی ما را به نهار دعوت کرد که البته با توجه به وضعیت اقتصادی آن روزها خیلی سنگ تمام گذاشته بود. پسری دو ساله و متین داشت و از دغدغه های خودش درد و دل ها می کرد.

یک روز عصر چند ماشین شیشه دودی و مدل بالا آمدند و از قرار معلوم محلی ها آن ها را می شناختند چون از دیدنشان واهمه داشتند. میرزایی درگوشی به من می گوید این ها مسئولین شهر هستند. از ماشین پیاده می شوند. همگی عینک آفتابی دارند و اتوی کت و شلوارهای قیمتیشان هندوانه ها را می برد. کفش های واکس زده و براق دارند و اثرات خالکوبی روی چند نفر از آن ها مشخص است و بوی ادکلنشان فضا را پر می کند. با لگد یک بچه را به کناری هدایت می کنند و سلام نیمه گرمی می کنند. می گویند همه مردم را جمع کنید و این را شورا از بلندگوی روستا اعلام می دارد. یکی از همان کت و شلواری ها با لحنی تند به آن ها می گوید شما مفت خورها و بی عرضه هایی بیش نیستید. باید نیروهای ما (؟؟؟) از تهران برای کارهای شما اعزام شوند. شما می دانید چقدر ما در این ورطه زحمت کشیدیم. چرا خودجوش کاری نمی کنید. یکی از همان همراهان که ظاهرا از من جوان تر از من است می پرسد چقدر گرفتین؟ می گویم هیچ و اسم کار ما مشخص است. نگاه تمسخر آمیزی می کند. چند فرقان و بیل را به اکراه و یا اختیار از ما می گیرند و بدون آن که کاری کنند چند عکس می گیرند و می روند. پیشکسوتان ما از قرار معلوم برای امر به معروف و نهی از منکر و تذکر زبانی چند قدمی همراه آن ها می شوند ولی خیلی کارا نیست.

پروژه بعدی مصلی یا همان مکان نماز جنازه بود که آن هم با تراز و سیمانکاری شروع شده بود. این مراد پسری فوق العاده بود و چند هفته ای بیش به دفاع پایان نامه اش نمانده بود. آن قدر در زله سرپل ذهاب کار عمرانی کرده بود که حال در کنار تخصص هوا و فضا تخصص بنایی هم داشت. حاج رمضانعلی هم مدام برای ما دعای دامادی می کرد. خیلی شیوا سخن می گفت و خانواده دوست بود و البته پایه و اهل دل، مثلا نوروز که جهت ساخت خانه های سرپل ذهاب رفته بود یهویی دختربچه اش هوش کربلا می کند و از همانجا به کربلا رفته بودند. حاج کمال مدام از اردوهای جهادی و تجربه های اشتغال زایی می گفت و در کنارش گوشه چشمی هم به تجربه هایش در مادرید داشت. حاج اکبر اما جنس تجربه هایش فنی و تخصصی بود و فهمیدن آن خیلی در حیطه ذهن محدود ما نبود. ناگفته نماند دوستان فنی هم هر غروب تازه نفس به کمک ما می آمدند و سنگ تمام می گذاشتند.

این دو پروژه داشت تمام می شد که یک غروب مادرم تماس گرفت و از قرار معلوم من باید برای انجام امور خدمت و امریه باید خودم را به تهران می رساندم. فردایش بعد از صرف صبحانه  وسایلم را به مراد سپردم و به سر جاده موسی آباد رفتم و با پیکانی بسیار قدیمی که مالک آن قصد داشت خواهر زاده اش را که کارگر ساختمانی بود به تربت برساند به سمت تربت رفتم و از آنجا پس از کلی علافی به مشهد رفتم. در مشهد ابتدا با یک تاکسی تا حرم رفتم و زیارتی دلنشین کردم و سری به محل کار فامیل ها زدم. دوستم امیررضا که از اردوی جهادی سرپل ذهاب آشنایی و دوستی ما قوت گرفته بود من را به خوردن بستنی دعوت کرد و پس از خدا حافظی راهی تهران شدم.در تهران ابتدا به پلیس +10  مراجعه و اعزامم را گرفتم و با کلی خواهش کارهایم را انجام و واکسنم را برای همان روز نوشت. فوری به مرکز بهداشت رفتم و در آن جا بلافاصله ده نفری پشت سر من آمدند ولی از قرار معلوم من نفر 40 ام و آخرین نفر بودم و بقیه باید روز دیگری می آمدند. مدارکم همگی خدا را شکر تکمیل شد. به بوستان اقاقی در خیابان سیندخت رفتم و ساعاتی را دراز کشیدم. به دوستم علی که دوستی ما قدیمی بود و در همان دانشگاه خودمان دکترای متالورژی می خواند زنگ زدم و شب خودم را مهمانش کردم. فردای آن روز مصاحبه ام را انجام دادم و دوباره عصرش راهی مشهد شدم. صبح ماشین مشهد به تربت بود و من با اتوبوس به تربت رفتم و پس از مدتی انتظار یک پراید قدیمی با دونفر ظرفیت مازاد ما را به موسی آباد رساند و در آنجا نهار را میل کردم و این بار با دوستان فنی به روستای چاه مزار رفتم. مردم چاه مزار بر خلاف روستاهای دیگر شیعه مذهب بودند. آب بیشتری داشت و نسبتا آبادتر بود و خانه ها نو تر بودند. هوایش هم طبیعتا خنک تر و رونق زندگی در آنجا بیشتر بود. تعمیر چند شیر آب و برق کشی یک منزل و تعمیر آب مسجد محل ماحصل کار آن نیم روز بچه ها در آن محل بود. بعد آن هم به تیمنک می رویم. در آنجا در این چند روز غیبت من دوستان یک سرویس بهداشتی و وضوخانه برای مسجدش درست کرده اند و چندین کار بنایی جزیی و کلی انجام داده اند. درب مدرسه ای را حاج رمضان علی با دستگاه جوشش تعمیر کرده و حالا ما لوله کشی و ساخت سقفش را به عهده می گیریم و این پروژه هم به خیر و خوشی تمام می شود. شب آخر اسکان ما در آن منطقه مصادف با شب عید قربان است و تصمیم بر آن می شود تا جشنی در روستای . برقرار شود. از قضا تصمیم بر پخت آشی می شود که به دلیل عدم تخصص کافی خانم ها در امر آشپزی در آن شرایط  این وظیفه خطیر به من سپرده می شود. شب هنگان جشن است. از همه روستاها پیر و جوان آمده اند. مولوی معروفی به اسم مولوی اخلاقی و کلی نیروهای بسیجی و پاسگاه و غیر آن هم آمده اند و مجلس شلوغی است. چند کنده چوب می آورم و ماهرانه کار آشپزی را شروع می کنم. آشی فوق حرفه ای می پزم. بعد از جشنی با ش زمان اطعام آن می رسد. خانم ها همه نگران از کم آمدن هستند و این استرس را به فرمانده پاسگاه منتقل می کنند و فرمانده پاسگاه من را از سنگین کشیدن منع می کند ولی من با خیال راحت کاسه ها را سنگین می کشم چون حجم غذا و جمعیت را دقیق سنجیده ام. غذا نه تنها به همه می رسد که زیاد هم می آید. در اوج خستگی احساس سوختگی می کنم. بله کفش های برند نایک و قیمتی من هم در پای من طعمه حریق شده و من خیلی دیر فهمیده ام. با همه خدا حافظی می کنیم و آن پدر و پسر بسیجی که نگهبانی از ما را به عهده گرفتند ما را به محل اسکانمان می رسانند. فردا صبح اتوبوس برگشت ما آماده شده و به سوی مشهد می رویم. راننده اتوبوس فردی نیمه خشمگین است که ما با ظرافتی خاص با او شوخی می کنیم. در راه وقتی روستایی ها می فهمند ما روز عید قربان آن ها را ترک کرده ایم خیلی ناراحت می شوند و حتی اصرار بر بازگشت ما دارند. به مشهد الرضا می رسیم. حاج رمضان علی خانواده خود را هم به مشهد فراخوانده است. توصیه و خواهش های من برای قبول دعوتم به منزل از سوی دوستان رد می شود. ظهر نهار را در رستورانی می خوریم و باز خانم ها گم شده اند. دوستان سواره و من و دو تا از دوستان فنی پیاده رهسپار حرم می شویم. در حرم عکس می گیریم و حاج کمال اتفاقی دوست قدیمی خود را می یابد و او هم وقتی از رفتن ما مطمئن می شود حاج رمضان علی را مهمان خود می کند. نماز مغرب را به جماعت در صحن حرم می خوانیم و بعد شب دوستان شام مختصری تهیه می کنند و به راه می افتیم. ترافیک شدیدی بود و ما به سختی به ترمینال رسیدیم. در اتوبوسی سوار شدیم و بعد ار صرف شام و با توکل به خداوند به راه افتادیم. راننده این اتوبوس هم خیلی از ما خوشش نمی آمد و اخلاق جالبی نداشت. در داخل ماشین من هنوز هم مردد بودم و مقصد خود را نمی دانستم. اصرار من برای مهمان کردن مراد با توجه به نزدیکی تاریخ دفاعش بی فایده بود. فکر می کنم حدود ساعت یک و نیم شب در پارکی در سبزوار برای سرویس بهداشتی نگه داشت که البته پریز برق هم داشت و من گوشیم را روشن کردم. هوا هم نسبتا خوب بود و خانواده های زیادی آنجا را بری اسکان برگزیده بودند. ناگاه تصمیمم را گرفتم و کوله ام را پایین گذاشتم. بعد از شارژ گوشیم کیفم را محکم به پایم گره کردم و در روی یک صندلی ساعاتی تا نزدیکی صبح را خوابیدم و بعد به سمت ایستگاه شهرمان به راه افتادم. بعد از مقداری تعلل ماشینی پیدا کردم که من را به شهرمان رساند و من با نشاطی مضاعف به سوی خانواده برگشتم. این سفر دوستان ارزشمندی را برای شناساند که هنوز با آن ها در ارتباط هستم. ان شاالله خداوند چنین دوستانی را در زندگی من بیشتر بگرداند.

مسافر

07/02/ 1398


362- سال ها قبل برای خرید ارز به میدان فردوسی رفتم. در اون جا موارد عجیبی رو دیدم که هر کدام رو در مجالی باید وصف کنم از خانه های متروکه و موزه ها تا کلیسای ساریکس در مسیر برگشت ولی جالب ترین چیز شاید یک مغازه با ویترین قرمز بود که نظر من رو جلب کرد. با اندک تحقیقی فهمیدم که این انتخاب رنگ چندان هم بی دلیل نبوده و یک نیمچه ریشه تاریخی دارد

از قرار معلوم در اواخر دهه بیست دختری جوان، ساده دل و زیبا روی دل در گروی عشقی آتشین می نهد چنان که گفته اند عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را*** دانا می کشد اول چراغ خانه را و یا پیش تر پیشوایان ما گفته اند که محبت تو به چیزی (تو را) کور وکر می کند. حال این دختر عاشق در پیغامی با معشوق قرار را در یک روز در میدان فردوسی و نشان را برای اولین دیدار لباس قرمز انتخاب و به معشوق اطلاع می دهد تا در پیدا کردن او دچار اذیت نشود. یاقوت داستان واقعی نه تنها روز قرار را در انتظار شب می کند بلکه بیش از 30 سال در تابستان و زمستان و سرما و گرما بدون غیبت روزها را قرمز پوش در میدان فردوسی در انتظار یار خود شب می کند

 

 

یاقوت از ارزشمندترین سنگ های قیمتی زمین هست. کاش او قدر خود وجوی خودش را می دانست. عشق یاقوت اگرچه جاودانه شد ولی خود وجودی خودش را زجر داد و شهریار گونه زندگی خود را سمت آنچه که ما تباهی می خوانیم کشاند. نظر شما چیست؟

#ادامه دارد


شنبه گذشته با خانواده تصمیم به رفتن به مشهد گرفتیم و من هم به توصیه مادر اندکی شیک پوش و امروزی شدم. در مشهد در خانه فامیل بودیم که دوماد خانواده مدام هندوانه های گنده به بقل من می داد و من را به دور دور زدن دو نفره در مشهد تشویق می کرد. بالاخره شب من را سوار و نیمدوری در مشهد زدیم. در راه باز هم مدام هندوانه های گنده زیر بقل من می داد که چرا انسان نازنین و تحصیل کرده ای مثل شما باید وضعیتش این باشد و ماشین زیر پاش این باشد. من در درون خیلی دوست دارم که شما را سوار بر فلان ماشین ببینم و از هر دری من را به جهتی که خودش می خواست سوق می داد. ناگفته نماند من از دعوت های اولیه اش و مستنداتی که قبلا داشتم کاملا در جریان بودم که چه خبر است و به کجا می روم ولی خودم را همواره به "کوچه علی چپ" می زدم و ریلکس همه چیز را عادی نشان می دادم چون شخصیت اطرافیانم برای من خیلی مهم است. بحث سمت اشتغال رفت و اوضاع جامعه و من با لبخند عادی و نیمه تاییدی به او اجازه صحبت می دادم تا به مقصد رسیدیم. در آن جا یک ریش سفید و چند مغز متفکر مشغول ارشاد ملت و سوق آن ها به سوی بازنشستگی با درآمد 100 ملیونی بعد از یک سال بودند. البته این اولین بارم نبود که به این محافل دعوت می شدم و احتمالا آخرین بار هم نباشد ولی دفعه قبل باعث قطع ارتباط 6 ماهه با یک دوست و همکلاسی قدیمیم شد که خوشایند نبود و اینجا قصد داشتم که خیلی محترمانه، نه سیخ را بسوزانم و نه کباب را. در پرزنت ها مغز متفکر ما ابتدا به معرفی محصولات صنایع دستی پرداخت و خود را خبره این صنعت معرفی کرد. مشخص بود چیزی که از من به او گفته بودند یک بچه درس خون سر تو برف بود ولی خیلی شانس نداشت چون من بیش از 10 سال کارهای هنری دستی انجام داده بودم و الان در کار فروش این صنایع دستی دارم و آشنایی من از صنایع دستی و آی تی خیلی بیش از تصور آن ها بود که ناگاه سر بحث را عوض کرد و گفت اصلا بی خیال. ما می خواهیم از جامعه حمایت و قشر مستضعف را نجات، فقر را ریشه کن و در عوض سرمایه ای کلان به جیب بزنیم. موافقی؟ بریم؟ من هم گفتم بریم شروع کرد به نمودار و تابع کشیدن و این که تصاعد هشتمین عجایب از عجایب هفت گانه جهان است و کسب کار تصاعدی نه تخصص می خواهد و نه سرمایه و نه .

با خود اندیشیدیم و دور از جوان مردی دیدم که آخرین تیر او را به خطا و با نیمه دانشی که پس از 10 سال تدریس ریاضیات به دست آوردم کلیه نمودارهای او را زیر سوال ببرم چرا که اولا من مهمان آن ها بودم و در ثانی یقین داشتم طرف مقابلم با روشن شدن پوچ بودن حرف هایش دست از این جلسات کاری سنگین خود بر نمی دارد چرا که انسانی که به طمع آلوده شود عقلش زایل گردد.

+ تنهایی علی رغم مشکلاتش گاهی خیلی خوب و دلپذیر است.

+ امروز صبح وقتی اینستاگرام رو باز کردم متوجه شدم سجاد از بهترین و البته آخرین دوست های هم مسلکم که همیشه لیالی قدر را مهمان من بود 8/8/98 را برای تاهل و فصل جدیدی از زندگیش انتخاب کرد. هر چند هیچ گاه رو نمی کرد ولی مبارکش باشد.

+ هنگام ورود به شرکت متوجه شدم حاج رجب تنها دوست مذهبی ام و تنها رقیبم در مسابقات حفظ قرآن کریم در روز رحلت حضرت نبی بر اثر سکته قلبی از دنیا رفته است. خدایش بیامرزد چرا که بهترین بود. تنها فرد پایه برای مراسم اجرایی و مذهبی و بسیار دوست داشتنی و بی ریا و یک نیروی جهادی بود. (قرار بود آخر این هفته به او تکنیک های کوهنوردی را در قله کلکچال بیاموزم.)


تصمیم دارم تا زمانی که نظر جدیدی دریافت نکنم پست جدیدی نگذارم. امیدوارم این زمان به درازا نکشد. :-)

352-

تاکی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد

دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار

زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو

هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید

هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست

هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست

تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

 

 

بیشتر بشنوید


353-

ای وصالت آرزوی عاشقان
وی خیالت پیش روی عاشقان
هرکجا کردم نظر بالا و پست
جلوه ای از روی زیبای تو هست
خرقه پوشان محو رخسار تواند
باده نوشان مست دیدار تواند
هم بود در هردلی ماوای تو
هم بود در هرسری سودای تو
حرفی از اسرار عشقم یاد ده
هم بسوزان هم مرا بر باد ده

 

 


354- شنبه گذشته با خانواده تصمیم به رفتن به مشهد گرفتیم و من هم به توصیه مادر اندکی شیک پوش و امروزی شدم. در مشهد در خانه فامیل بودیم که داماد این خانواده مدام هندوانه های گنده به بقل من می داد و من را به دور دور زدن دو نفره در مشهد تشویق می کرد. بالاخره شب من را سوار و نیمدوری در مشهد زدیم. در راه باز هم مدام هندوانه های گنده زیر بقل من می داد که چرا انسان نازنین و تحصیل کرده ای مثل شما باید وضعیتش این باشد و ماشین زیر پاش این باشد. من در درون خیلی دوست دارم که شما را سوار بر فلان ماشین ببینم و از هر دری من را به جهتی که خودش می خواست سوق می داد. ناگفته نماند من از دعوت های اولیه اش و مستنداتی که قبلا داشتم کاملا در جریان بودم که چه خبر است و به کجا می روم ولی خودم را همواره به "کوچه علی چپ" می زدم و ریلکس همه چیز را عادی نشان می دادم چون شخصیت اطرافیانم برای من خیلی مهم است. بحث سمت اشتغال رفت و اوضاع جامعه و من با لبخند عادی و نیمه تاییدی به او اجازه صحبت می دادم تا به مقصد رسیدیم. در آن جا یک ریش سفید و چند مغز متفکر مشغول ارشاد ملت و سوق آن ها به سوی بازنشستگی با درآمد 100 ملیونی بعد از یک سال بودند. البته این اولین بارم نبود که به این محافل دعوت می شدم و احتمالا آخرین بار هم نباشد ولی دفعه قبل باعث قطع ارتباط 6 ماهه با یک دوست و همکلاسی قدیمیم شد که خوشایند نبود و اینجا قصد داشتم که خیلی محترمانه، نه سیخ را بسوزانم و نه کباب را. در پرزنت ها مغز متفکر ما ابتدا به معرفی محصولات صنایع دستی پرداخت و خود را خبره این صنعت معرفی کرد. مشخص بود چیزی که از من به او گفته بودند یک بچه درس خون سر تو برف بود ولی خیلی شانس نداشت چون من بیش از 10 سال کارهای هنری دستی انجام داده بودم و الان در کار فروش این صنایع دستی دارم و آشنایی من از صنایع دستی و آی تی خیلی بیش از تصور آن ها بود که ناگاه سر بحث را عوض کرد و گفت اصلا بی خیال. ما می خواهیم از جامعه حمایت و قشر مستضعف را نجات، فقر را ریشه کن و در عوض سرمایه ای کلان به جیب بزنیم. موافقی؟ بریم؟ من هم گفتم بریم شروع کرد به نمودار و تابع کشیدن و این که تصاعد هشتمین عجایب از عجایب هفت گانه جهان است و کسب کار تصاعدی نه تخصص می خواهد و نه سرمایه و نه .

با خود اندیشیدیم و دور از جوان مردی دیدم که آخرین تیر او را به خطا و با نیمه دانشی که پس از 10 سال تدریس ریاضیات به دست آوردم کلیه نمودارهای او را زیر سوال ببرم چرا که اولا من مهمان آن ها بودم و در ثانی یقین داشتم طرف مقابلم با روشن شدن پوچ بودن حرف هایش دست از این جلسات کاری سنگین خود بر نمی دارد چرا که انسانی که به طمع آلوده شود عقلش زایل گردد.

+ تنهایی علی رغم مشکلاتش گاهی خیلی خوب و دلپذیر است.

+ امروز صبح وقتی اینستاگرام رو باز کردم متوجه شدم سجاد از بهترین و البته آخرین دوست های هم مسلکم که همیشه لیالی قدر را مهمان من بود 8/8/98 را برای تاهل و فصل جدیدی از زندگیش انتخاب کرد. هر چند هیچ گاه رو نمی کرد ولی مبارکش باشد.

+ هنگام ورود به شرکت متوجه شدم حاج رجب تنها دوست مذهبی ام و تنها رقیبم در مسابقات حفظ قرآن کریم در روز رحلت حضرت نبی بر اثر سکته قلبی از دنیا رفته است. خدایش بیامرزد چرا که بهترین بود. تنها فرد پایه برای مراسم اجرایی و مذهبی و بسیار دوست داشتنی و بی ریا و یک نیروی جهادی بود. (قرار بود آخر این هفته به او تکنیک های کوهنوردی را در قله کلکچال بیاموزم.)


348- از همان کودکی علاقه خاصی به کوهنوردی داشتم. رویای نوجوانی ام فتح 14 قله بالای 8 هزار متر جهان به خصوص K2 در نپال بود. رویایی که شاید هیچ گاه رنگ واقعیت به خود نگیرد. در دوره کارشناسی در یک شهر ساحلی بودم و این نبود کوه من را شدیدا افسرده می کرد. اکنون که سال هاست تهران را برای اقامت برگزیده ام دوباره این حرفه را شروع کرده ام. اولین بار در تهران 21 بهمن 94 تا قله کلکچال و سپس ایستگاه 5 توچال با 3 تا از دوستان رفتیم و دوباره همین مسیر را برگشتیم. تجربه ای به یاد ماندنی بود و شاید من بعدها در مورد چالش ها و زیبایی های آن روز به یاد ماندنی بیشتر نوشتم. پس از آن هر هفته جمعه صبح ها قبل از طلوع خورشید این برنامه من شده بود و چون هم سرعتم (از جهت محدودیت زمان)زیاد بود و هم تنهایی این مسیر به من می چسبید نزدیک به دو سال هر هفته این برنامه را داشتم. اواخر تابستان سال 96 با شروع مشکلاتم دیگر تنها پناه من در تهران بود که بر حسب اتفاق یه روز راه را کج کرده و مزار هشت شهید غواص عزیز را دیدم که در آن دو سال از آن ها غافل بودم. در طبقه زیرین آن یک حسینیه بود که نماز ظهر در آن برگذار می شد و بعد از نماز پیش نماز من را به نهار دعوت کرد و سپس در پایین آمدن او را همراهی و او من را تا درب محل ستم رساند. از آن هفته دیگر تنها نبودم و آن دوست قدیمی هر هفته صبح ها به دنبالم می امد و من را می رساند و کم کم با دوستان دیگری آشنا شدم و این روی روند زندگی و روحیه من تاثیرات مثبت زیادی گذاشت و خدا را شکر شهدا من را به خادمی قبول کردند و این افتخار تاکنون علی رغم همه سختی ها و شیرینی های آن بر پیشانی من مانده است که همواره موجب برکت، امید، عزت و آبرو برای من بوده اند که خود خدا می داند هر چه ما داریم اول از ائمه و در مرتبه بعد از شهدای عزیزمان داریم.

یقینا اگر این شهدا و این دوستان مخلص که به واسطه شهدا هر هفته در کنار هم هستیم نبودند من در تهران جز اندک زمانی دوام نمی آوردم.

در مورد کرامات شهدا بیشتر خواهم نوشت و سروده و زمزمه و شعر های بیشتری خواهم گذاشت ولی برای شروع به آیه ی زیبایی از کلام الله مجید اکتفا می کنم.

 

 

"إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ۚ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ ۖ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ ۚ وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ۚ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُمْ بِهِ ۚ وَذَٰلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ"

 


344- من خیلی دانش ادبی ندارم و فرق بین آرزو و هدف را نمی دانم ولی به نظرم آرزو برخواسته از همه تمایلات طبیعی متنوع انسان(فارغ از خوب یا بد بودن آن) می باشد ولی هدف را خود انسان با توجه به ذات و درونش (خوب یا بد، بزرگ یا کوچک) از بین این آرزوها انتخاب می کند و با گذشت زمان و به شرط تلاش و همت به سمت اهدافش نزدیک و از سایر آرزوهایش فاصله می گیرد. (خودم دوباره بخواهم مطالعه کنم ممکن است مفهوم جمله را متوجه نشوم.)

حداکثر تا 10 سال قبل شاید منزل شیک و ماشین لوکس و زندگی آرام در رده ی آرزوهای من بودند ولی با گذشت زمان جای خود را به اهدافی دادند که شاید متفاوت تر بودند البته این تنها ناشی از جهش تفکرات و خود وجودی من نبود و البته شرایط مختلف محیط هم بی تاثیر نبودند. البته این تغییر مسیر دلیلی نبود که من همه این تیپ آرزوها را دست نیافتنی دیده باشم.

گروهی از آرزوها که به نظر من انسان باید آن را از لیست اهدافش حذف کند، آرزوهای محال هستند و تشخیص درست و به موقع آرزوهای محال و حذف آن از اهداف زندگی تاثیر بسزایی  در موفقیت انسان در آینده زندگی او خواهد داشت ولی تنها معیاری که شاید موجب این تشخیص شود خود انسان می باشد که بیشترین شناخت را از خود دارد و یقینا هر چه بیشتر در مسیر خودشناسی گام برداشته باشد در این راه موفق تر است.

آخرین بار دو سال قبل در چنین روزهایی یک آرزوی بزرگم را از جاده اهدافم حذف کردم (که البته خیلی دردناک بود و شاید تا ماه ها من را در قالب جنگ درونی آزار می داد و لحظه ای خاطرم را رها نمی کرد) ولی هیچ گاه متوجه نشدم که آیا حذف آن آرزو از مسیر اهدافم که اثرات آن هنوز هم گاه دامن گیرم هست اصلا کار درستی بود و اگر بود تا چقدر درست بود؟

+نظر شما چیست؟

+متن مبهمی بود و جز اندک هوشیاران عالم معنا به مفاهیم آن پی نبرند.

+احتمالا #ادامه_دارد

 


348- از همان کودکی علاقه خاصی به کوهنوردی داشتم. رویای نوجوانی ام فتح 14 قله بالای 8 هزار متر جهان به خصوص K2 در نپال بود. رویایی که شاید هیچ گاه رنگ واقعیت به خود نگیرد. در دوره کارشناسی در یک شهر ساحلی بودم و این نبود کوه من را شدیدا افسرده می کرد. اکنون که سال هاست تهران را برای اقامت برگزیده ام دوباره این حرفه را شروع کرده ام. اولین بار در تهران 21 بهمن 94 تا قله کلکچال و سپس ایستگاه 5 توچال با 3 تا از دوستان رفتیم و دوباره همین مسیر را برگشتیم. تجربه ای به یاد ماندنی بود و شاید من بعدها در مورد چالش ها و زیبایی های آن روز به یاد ماندنی بیشتر نوشتم. پس از آن هر هفته جمعه صبح ها قبل از طلوع خورشید این برنامه من شده بود و چون هم سرعتم (از جهت محدودیت زمان)زیاد بود و هم تنهایی این مسیر به من می چسبید نزدیک به دو سال هر هفته این برنامه را داشتم. اواخر تابستان سال 96 با شروع مشکلاتم دیگر تنها پناه من در تهران بود که بر حسب اتفاق یه روز راه را کج کرده و مزار هشت شهید غواص عزیز را دیدم که در آن دو سال از آن ها غافل بودم. در طبقه زیرین آن یک حسینیه بود که نماز ظهر در آن برگذار می شد و بعد از نماز امام جماعت من را به نهار دعوت کرد و سپس در پایین آمدن او را همراهی و او من را تا درب محل ستم رساند. از آن هفته دیگر تنها نبودم و آن دوست قدیمی هر هفته صبح ها به دنبالم می امد و من را می رساند و کم کم با دوستان دیگری آشنا شدم و این روی روند زندگی و روحیه من تاثیرات مثبت زیادی گذاشت و خدا را شکر شهدا من را به خادمی قبول کردند و این افتخار تاکنون علی رغم همه سختی ها و شیرینی های آن بر پیشانی من مانده است که همواره موجب برکت، امید، عزت و آبرو برای من بوده اند که خود خدا می داند هر چه ما داریم اول از ائمه و در مرتبه بعد از شهدای عزیزمان داریم.

یقینا اگر این شهدا و این دوستان مخلص که به واسطه شهدا هر هفته در کنار هم هستیم نبودند من در تهران جز اندک زمانی دوام نمی آوردم.

در مورد کرامات شهدا بیشتر خواهم نوشت و سروده و زمزمه و شعر های بیشتری خواهم گذاشت ولی برای شروع به آیه ی زیبایی از کلام الله مجید اکتفا می کنم.

 

 

"إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ۚ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ ۖ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ ۚ وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ۚ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُمْ بِهِ ۚ وَذَٰلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ"

 


362- سال ها قبل برای خرید ارز به میدان فردوسی رفتم. در اون جا موارد عجیبی رو دیدم که هر کدام رو در مجالی باید وصف کنم از خانه های متروکه و موزه ها تا کلیسای ساریکس در مسیر برگشت ولی جالب ترین چیز شاید یک مغازه با ویترین قرمز بود که نظر من رو جلب کرد. با اندک تحقیقی فهمیدم که این انتخاب رنگ چندان هم بی دلیل نبوده و یک نیمچه ریشه تاریخی دارد

از قرار معلوم در اواخر دهه بیست دختری جوان، ساده دل و زیبا روی دل در گروی عشقی آتشین می نهد چنان که گفته اند عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را*** دانا می کشد اول چراغ خانه را و یا پیش تر پیشوایان ما گفته اند که محبت تو به چیزی (تو را) کور وکر می کند. حال این دختر عاشق در پیغامی با معشوق قرار را در یک روز در میدان فردوسی و نشان را برای اولین دیدار لباس قرمز انتخاب و به معشوق اطلاع می دهد تا در پیدا کردن او دچار اذیت نشود. یاقوت داستان واقعی نه تنها روز قرار را در انتظار شب می کند بلکه بیش از 30 سال در تابستان و زمستان و سرما و گرما بدون غیبت روزها را قرمز پوش در میدان فردوسی در انتظار یار خود شب می کند

 

 

یاقوت از ارزشمندترین سنگ های قیمتی زمین هست. کاش او قدر خود وجودی خودش را می دانست. عشق یاقوت اگرچه جاودانه شد ولی خود وجودی خودش را زجر داد و شهریار گونه زندگی خود را سمت آنچه که ما تباهی می خوانیم کشاند. نظر شما چیست؟

#ادامه دارد


344- من خیلی دانش ادبی ندارم و فرق بین آرزو و هدف را نمی دانم ولی به نظرم آرزو برخواسته از همه تمایلات طبیعی متنوع انسان(فارغ از خوب یا بد بودن آن) می باشد ولی هدف را خود انسان با توجه به ذات و درونش (خوب یا بد، بزرگ یا کوچک) از بین این آرزوها انتخاب می کند و با گذشت زمان و به شرط تلاش و همت به سمت اهدافش نزدیک و از سایر آرزوهایش فاصله می گیرد. (خودم دوباره بخواهم مطالعه کنم ممکن است مفهوم جمله را متوجه نشوم.)

حداکثر تا 10 سال قبل شاید منزل شیک و ماشین لوکس و زندگی آرام در رده ی آرزوهای من بودند ولی با گذشت زمان جای خود را به اهدافی دادند که شاید متفاوت تر بودند البته این تنها ناشی از جهش تفکرات و خود وجودی من نبود و البته شرایط مختلف محیط هم بی تاثیر نبودند. البته این تغییر مسیر دلیلی نبود که من همه این تیپ آرزوها را دست نیافتنی دیده باشم.

گروهی از آرزوها که به نظر من انسان باید آن را از لیست اهدافش حذف کند، آرزوهای محال هستند و تشخیص درست و به موقع آرزوهای محال و حذف آن از اهداف زندگی تاثیر بسزایی  در موفقیت انسان در آینده زندگی او خواهد داشت ولی تنها معیاری که شاید موجب این تشخیص شود خود انسان می باشد که بیشترین شناخت را از خود دارد و یقینا هر چه بیشتر در مسیر خودشناسی گام برداشته باشد در این راه موفق تر است.

آخرین بار دو سال قبل در چنین روزهایی یک آرزوی بزرگم را از جاده اهدافم حذف کردم (که البته خیلی دردناک بود و شاید تا ماه ها من را در قالب جنگ درونی آزار می داد و لحظه ای خاطرم را رها نمی کرد) ولی هیچ گاه متوجه نشدم که آیا حذف آن آرزو از مسیر اهدافم که اثرات آن هنوز هم گاه دامن گیرم هست اصلا کار درستی بود و اگر بود تا چقدر درست بود؟

+نظر شما چیست؟

+متن مبهمی بود و جز اندک هوشیاران عالم معنا به مفاهیم آن پی نبرند.

+احتمالا #ادامه_دارد

 


 336- هر روز صبح در راه منزل تا محل کار به این فکر می کنم که مبادا به بیماری های لاعلاج (و شاید کم علاج) کبر و یا زهد و ریا دچار شوم. البته غرور مفهومی وسیع تر از تکبر دارد و تکبر غالبا وزن منفی مفهوم غرور را می رساند؛ چیزی که ما شهرستانی ها آن را "خود شاخ پنداری مضمن" می دانیم. سال ها قبل با خودم نیت کردم که در هر رسته بالا و یا پایینی که در مسیر زندگیم در آینده قرار گرفتم هیچ گاه با رفتار و کردارم شخصیت و کرامت انسانی فردی را حتی در درون خودش خورد نکنم. آن زمان با خودم تصمیم گرفتم که مراقب باشم امور شخصیم هیچ گاه به شخص دیگری واگذار نشود و در همین راستا یک سری امور مثل شستن ظرف و البسه خودم را تا جایی که امکان داشت به هیچ کس محول نکنم حتی این عادت و عهد موجب شد تا در جلسات و محیط کارم در این 8 سال از خوردن چایی صرف نظر کنم چون نمی خواستم کسی با برداشتن لیوان از جلوی من شستن آن کرامت نفس خود را در مقابل حقیری چون من خورد نماید. حتی نذرهای خود با خدای خود در ایام مذهبی را از مبالغ نقدی به جمع کردن آشغال از معابر عمومی و یا شستن ظروف و واکس زدن کفش ها تغییر دادم (نمی خواهم بگویم مسائل اقتصادی در این تغییر بی تاثیر بودند ولی تاثیرشان ناچیز بود.)؛چرا که تواضع و فروتنی عصاره جوانمردیست.

افتادگی آموز اگر طالب فیضی***هرگز نخورد آب زمینی که بلند است.

إِنَّ ٱلَّذِینَ کَذَّبُوا۟ بِـَٔایَٰتِنَا وَٱسْتَکْبَرُوا۟ عَنْهَا لَا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَٰبُ ٱلسَّمَآءِ وَلَا یَدْخُلُونَ ٱلْجَنَّةَ حَتَّىٰ یَلِجَ ٱلْجَمَلُ فِى سَمِّ ٱلْخِیَاطِ ۚ وَکَذَٰلِکَ نَجْزِى ٱلْمُجْرِمِینَ

شاخه ی دیگر غرور کاملا در تضاد با تکبر می باشدکه من آن را غرور مثبت می نامم. این غرور همان غروریست که کرامت نفس انسان را بالا می برد و انسان های دارای ضعف شخصیتی و یا دارای عقده حقارت غالبا از آن محرومند. غروریست که انسان مانع از ضعف و اظهار عجز در مقابل دیگر مخلوقات می شود. غروری که قناعت را برای انسان به ارمغان آورده و حرص و طمع بی نهایت را از او دور می سازد. من خود بارها شیرینی این غرور را چشیده ام. یک بار در سال 86 از یک استاد ریاضی که هنوز هم به ایشان ارادت دارم سوالی پرسیدم و ایشان با قهقهه و پوزخندی ناجور جلوی جمعی چهل نفره من را مورد تمسخر قرار داده و سوالم را بدیهی خوانده و با نابغه خواندن من به طنز آن غرور من را شکست. این ماجرا آن قدر بر من گران آمد که من بعد آن روز به مدت یک سال کلیه کتاب های ریاضی دوستانم و کتابخانه مدرسه و شهر (بالغ بر بیش از 30 جلد) را امانت گرفتم و شب و روز و وقت و بی وقت حتی در صف شیرهای یارانه ای نوت هایم را می خواندم و بعد از یک سال تلاش شبانه روزی و اتمام کتب تا به امروز هیچ مطالعه ای در زمینه ریاضیات نداشته ام هر چند سالهاست شغل پاره وقت تدریس ریاضیات را برای خودم به عنوان شغل دوم برگزیده ام.

 

 


338- چند ماه قبل یک آگهی در مورد "اجتماع بزرگ زمین تخت گرایان ایران" و جلسه ای که قرار بود به هم اندیشی و بیان استدلال های قوی خود بپردازند دیدم. ابتدا فکر کردم متن طنزی را پیش رو دارم ولی با یک جست و جو فهمیدم ظاهرا در ایران و خیلی نقاط جهان دارای طرفداران زیادی هستند و این گروه کلیه عکس های فضایی را دروغ ناسا برای فریب مردم دانسته و تلاش ویژه ای برای اثبات حقانیت ادعای بزرگانشان در عهد بوق دارند.

+ چند هفته قبل یک بنر در ارتباط با تعریف مزایای چند همسری دیدم و البته این بار هم طنز نبود و گروهی در فکر احیای این سنت نیک (!!!) و رشد و تعالی جامعه بودند.

+چند روز قبل هم اتاقی مثلا مذهبی من که چند ماهی هست او را می شناسم دیدم که متاسفانه به دلیل بیماری های قلبی و فشار خون اوضاع حادی داشت و از درد می نالید. زمان نهار فرا رسید و دیدم یک قاشق نمک قبل و یک قاشق نمک بعد از غذا میل کردند. به او گفتم برای شرایط شما نمک خوب نیست. گفت از شما انتظار نداشتم. اسم خود را مذهبی گذاشته اید ولی از این دکترهای لیبرال خط می گیرید. این دکترها کودن هستند و هیچ نمی فهمند. پیامبر خودشان گفته اند که نمک خوردن قبل و بعد غذا هفتاد نوع بلا را رفع می کند. خواستم از نمک درون نان برایش بگویم و البته از این که آن حدیث را پیامبر در بین اعرابی گفته که هر روز در گرمای حجاز کلی فعالیت فیزیکی داشتند و نمک را با عرق دفع می کردند نه مانند شما که بیشترین حجم تحرکتان در روز زیر کولر و تا در سرویس بهداشتی هست و غذایتان را هم شخص دیگری آماده می کند ولی با تجربه قبلی می دانستم من را متهم به محدود سازی اسلام به زمان و مکان و تفکرات لیبرالی و فریفتگی می کند پس سکوت را ترجیح دادم.

+همین امروز یک جوان دهه هفتادی را در دیداری می بینم و اقدام من را در جذب و هیئت خیلی مثبت ارزیابی می کند و من هم در ابتدا او را به هیئت دعوت می کنم. از خروجی های هیئت می پرسد و من هم گروه های ترک اعتیاد و انگیزشی و شعر خوانی و تفسیر قرآن را برایش شرح می دهم و می خواهد برنامه ای را که به گفته خود در جهت ارتقاء هیئت تدارک دیده به من ارائه کند. از بحث ازدواج می پرسد و من از اقداماتی که بعضا خودم یا دوستان هیئتی در راستای معرفی افراد به واسطه ها برداشته ایم ولی او این را خیلی کم ارزیابی می کند و نظرش این است که این ها اقدامات قطره ای است و باید تند تر کار کرد. برنامه اش را ارائه می دهد که عمدتا بر مبنای حکم "متعه" بنا کرده و سپس از اقدامات و تجارب خودش در این امر قبل از ازدواج با دو همسر فعلی اش می گوید. وسعت دیدش در احکام اسلامی و نگرشش به دین که در چه اموری خلاصه شده هاله ای از تهوع را در وجودم پدید می آورد و توجیه المسائلی را که با سوء استفاده از شرع برای لجن کاری خودش ساخته لحظه ای در جلوی چشمانم ظاهر می شود. پاسخ منفی، بی تفاوتی و اخلاق سرد من را دال بر تعصب و بی دینی من می داند و من بسیار خوشحال می شوم که با این دو صفت از شروع دوستی با فرد دارای چنین تفکری صرف نظر کنم.

+ چندی پیش در یک جلسه بصیرت افزایی کوچک در تهران شنیدم که جماران را محله ای فقیر در کهریزک که حتی آب لوله کشی ندارد معرفی می کرد و از آن رو سعی داشت بر حق بودن دیدگاه و اندیشه اش را اثبات کند.

+ همه ما هر روزه ده ها "زمین تخت گرا" در اطراف خود می بینیم از قمه ن محرم برای پاداش اخروی از امام حسین تا صدها مورد دیگر

+ مشکل اصلی شاید این است که الگوهایمان را آن طور که خودمان می خواهیم در ذهنمان شکل می دهیم نه آن طور که آن ها بودند و این گاه از سر جهل و تعصب و گاه از جانب هوای نفس است که گاه می بینیم با وجود این همه کتاب از اسلام و پیامبر اسلام، داعش مدعی خلافت و حکومت اسلامی می شود.

+ چه زیبا می فرمایند علامه اقبال: چو رخت خویش بر بستم از این خاک--همه گفتند با ما آشنا بود--و لیکن کس ندانست این مسافر--چه گفت و با که گفت و از کجا بود.

+صورت مساله را پاک نکنیم.

+ تفکر و تعقل از نعمت های بزرگ الهی هست.

+شما هم حتما اظهار نظر بفرمایید.

+نوشتن انسان را سبک می کند. شاید بتوان اندکی به سان قطره ای در مقابل دریا از عظمت صحبت مولای متقیان با چاه و ترجیح چاه بر اشعث های سپاه "خودی" و مردم آیه خوان سر به سجود به ظاهر متدین که حماقت خود را در صفین ها نشان دادند را درک کرد.

 


حرف برای گفتن زیاده ولی خستگی بیش از حد امروزم همین الان خواب رو به چشمام آورده و طبیعتا مغز به خوبی کار نمی کنه و نوشته اون قدری که باید پخته نمیشه(حالا می دونید که قبلا ها از پختگی زیاد بی شباهت به ته دیگ نبود.)

+کاملا اتفاقی امروز اتفاقی یک وب دیدم به قلم یک جوون که در مورد خواستگاری هاش نوشته بود خیلی برام جالب اومد و بعد سرچ کردم دیدم خیلی وب نویس ها خاطرات خواستگاری ها و یا خواستگارهاشونو می نویسند و البته امیدوار شدم وقتی دیدم که غالبا فکرها اون قدر رشد کرده که اگه یک جلسه به هم خورد به این قضیه منطقی نگاه کنند و کلیه فحش های کشف نشده عالم را نثار نیاکان طرف مقابلشان کنند. وب خانواده برتر هم حاوی تجارب جالبی بود. البته در این شرایط نوشتن نکات روانشناسی به سان آموزش شکار اژدها می ماند. شاید اگر روزی به این نتیجه برسم که هر چیزی را باید تجربه کرد من هم تجربه ای در این باب کسب کرده و آن را به باب تقریر در آورم و تا آن هنگام سکوت می کنم چرا که علما گفته اند تا کفش هایتان گلی نشود جغرافی دان نمی شوید و هر عملی مرد میدان می خواهد. منکر این نکته هم نیستم که الان در اطرافم سن رفتن به میدان به 40 افزایش پیدا کرده و سمت و سوی لوس شدن پیدا کرده است

+ اسم این وبم رو گذاشتم بوی خدا و تصمیم گرفتم در این وب کوچکترین فعالیت تبلیغی نداشته باشم و کارهای خودم را ارائه ندهم. خدایی شدن چیزی نیست که انسان در پس شلوغی ها در پی آن باشد چرا که موسی، محمد، حزقیال، شعیب و یعقوب از برترین انبیای الهی جملگی چوپان بودند و کوه های بی انتها را برای خلوت گزیدن و صحبت با خالق قادر برگزیده بودند، خدایی شدن بیشتر در قلب پاک و صاف انسان هاییست که بی دلیل و نفع مهربانند. خدایا در مسیر من افراد و اشیایی که من را از راهت دور می کنند قرار مده.

+ خدا را شکر که همیشه مستقل و خودکفا بودم و جز خدای خود و والدینم مدیون هیچ کس از بزرگ و کوچک و شخص و جریان نبوده و نیستم.

+ هفته قبل به زور و اجبار دوستان روضه و فرازی از دعای کمیل به من رسید. بدون هیچ برنامه ای در مقدمه روضه به یاد مرحوم جواد ذبیحی خواندم "ای که گفتی دردمندان را مداوا می کنی*من که مردم پس چرا امروز و فردا می کنی* یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن* تا به کی جان دادن ما را تماشا می کنی" سوزی داشت که اشک خودم هم سرازیر شد. یادم آمد در چه زندانی محصوریم و خود خبر نداریمسقوط و هبوط خود را باور کرده و بدان عادت کرده ایم. مانند پلنگی که سال ها در قفس در آرزوی پریدن و دویدن و دریدن بوده که در ذاتش برای آن ساخته شده و بعد از سال ها در قفس بودن حتی اگر قفل های قفس هم گشوده شود دیگر میلی به پریدن و جهیدن ندارد و خود واقعیش را یادش رفته است.

+زنده‌ایم اما از این رنجی که نامش زندگیست غیر تکراری ملال آور چه باقی مانده است.

+ هفته قبل یک آرایشگاه با سلیقه رفتم و اصلاحی تقریبا شیک در حین سادگیش انجام دادم و مقداری تیپ و ظاهرم را عوض کردم. هر کس مرا می دید می گفت مبارک باشد. حتی همکارها تبریک می گفتند ولی شب با خودم فکر کردم. قبلا ها هم به خودم می رسیدم ولی این بار فکر کردم سعی در جوان نشان دادن خود دارم و این اولین نشان برای پیریست چرا که  به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را.

+ شیرین ترین بخش دیدن نظرات مخاطبین عزیز می باشد برایم بیشتر بنویسید.

 


حرف برای گفتن زیاده ولی خستگی بیش از حد امروزم همین الان خواب رو به چشمام آورده و طبیعتا مغز به خوبی کار نمی کنه و نوشته اون قدری که باید پخته نمیشه(حالا می دونید که قبلا ها از پختگی زیاد بی شباهت به ته دیگ نبود.)

+کاملا اتفاقی امروز اتفاقی یک وب دیدم به قلم یک جوون که در مورد خواستگاری هاش نوشته بود خیلی برام جالب اومد و بعد سرچ کردم دیدم خیلی وب نویس ها خاطرات خواستگاری ها و یا خواستگارهاشونو می نویسند و البته امیدوار شدم وقتی دیدم که غالبا فکرها اون قدر رشد کرده که اگه یک جلسه به هم خورد به این قضیه منطقی نگاه کنند و کلیه فحش های کشف نشده عالم را نثار نیاکان طرف مقابلشان نکنند. وب خانواده برتر هم حاوی تجارب جالبی بود. البته در این شرایط نوشتن نکات روانشناسی به سان آموزش شکار اژدها می ماند. شاید اگر روزی به این نتیجه برسم که هر چیزی را باید تجربه کرد من هم تجربه ای در این باب کسب کرده و آن را به باب تقریر در آورم و تا آن هنگام سکوت می کنم چرا که علما گفته اند تا کفش هایتان گلی نشود جغرافی دان نمی شوید و هر عملی مرد میدان می خواهد. منکر این نکته هم نیستم که الان در اطرافم سن رفتن به میدان به 40 افزایش پیدا کرده و سمت و سوی لوس شدن پیدا کرده است

+ اسم این وبم رو گذاشتم بوی خدا و تصمیم گرفتم در این وب کوچکترین فعالیت تبلیغی نداشته باشم و کارهای خودم را ارائه ندهم. خدایی شدن چیزی نیست که انسان در پس شلوغی ها در پی آن باشد چرا که موسی، محمد، حزقیال، شعیب و یعقوب از برترین انبیای الهی جملگی چوپان بودند و کوه های بی انتها را برای خلوت گزیدن و صحبت با خالق قادر برگزیده بودند، خدایی شدن بیشتر در قلب پاک و صاف انسان هاییست که بی دلیل و نفع مهربانند. خدایا در مسیر من افراد و اشیایی که من را از راهت دور می کنند قرار مده.

+ خدا را شکر که همیشه مستقل و خودکفا بودم و جز خدای خود و والدینم مدیون هیچ کس از بزرگ و کوچک و شخص و جریان نبوده و نیستم.

+ هفته قبل به زور و اجبار دوستان روضه و فرازی از دعای کمیل به من رسید. بدون هیچ برنامه ای در مقدمه روضه به یاد مرحوم جواد ذبیحی خواندم "ای که گفتی دردمندان را مداوا می کنی*من که مردم پس چرا امروز و فردا می کنی* یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن* تا به کی جان دادن ما را تماشا می کنی" سوزی داشت که اشک خودم هم سرازیر شد. یادم آمد در چه زندانی محصوریم و خود خبر نداریمسقوط و هبوط خود را باور کرده و بدان عادت کرده ایم. مانند پلنگی که سال ها در قفس در آرزوی پریدن و دویدن و دریدن بوده که در ذاتش برای آن ساخته شده و بعد از سال ها در قفس بودن حتی اگر قفل های قفس هم گشوده شود دیگر میلی به پریدن و جهیدن ندارد و خود واقعیش را یادش رفته است.

+زنده‌ایم اما از این رنجی که نامش زندگیست غیر تکراری ملال آور چه باقی مانده است.

+ هفته قبل یک آرایشگاه با سلیقه رفتم و اصلاحی تقریبا شیک در حین سادگیش انجام دادم و مقداری تیپ و ظاهرم را عوض کردم. هر کس مرا می دید می گفت مبارک باشد. حتی همکارها تبریک می گفتند ولی شب با خودم فکر کردم. قبلا ها هم به خودم می رسیدم ولی این بار فکر کردم سعی در جوان نشان دادن خود دارم و این اولین نشان برای پیریست چرا که  به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را.

+ شیرین ترین بخش دیدن نظرات مخاطبین عزیز می باشد برایم بیشتر بنویسید.

 


322-

1- ویژگی های منفی و مثبت من که تاکنون از این متون دریافتید؟

2- توصیه شما به من در هر زمینه ای که دوست دارید.

3- هر چیزی در مورد من می خواید بدونید توی همین پست بپرسید؟

 

 


319- گاهی مدتی هر چند محدود باید بی خیال بود سحرگاهان در دمای منفی ده درجه به برج پیش آهنگی در ارتفاع 2700 متری رفت. در میان برف ها آتش روش کرد و چای آویشن و آملت آتشی پخت. باید متفاوت از بشر بود هر چند بشر تو را دیوانه خوانند.

+بعد از نیمچه استخاره ای عکس از خودم گذاشتم هر چند دوست نداشتم خیلی رد پا از خود اینجا بگذارم. محدود مخاطبانم اینجا جملگی قابل اعتمادند.

+از یقه ام عیب بگیرید .

اردوگاه کلکچال- جمعه - 1398/09/15

 

 

 


چندی پیش می خوندم که یک نفر در حال غرق شدن بوده و هر قایقی می اومده و صاحبش می گفته دستت رو بده تا نجات پیدا کنی اون دستشو نمی داده و منتظر بوده که خدا نجاتش بده و بعد در دیار باقی به فرشتگان عالم معنا اعتراض می کنه که چرا خدا منو نجات نداد و اون ها در جواب مب گن خدا قایق ها برات فرستاد ولی تو استفاده نکردی. امروز هم من فکر کردم شاید نیازه گاه با مخلوقی هم همصحبت شد تا از این اقیانوس تنهایی و سکوت یک شبی را رهایی یافت. کسی هست؟چندی پیش می خوندم که یک نفر در حال غرق شدن بوده و هر قایقی می اومده و صاحبش می گفته دستت رو بده تا نجات پیدا کنی اون دستشو نمی داده و منتظر بوده که خدا نجاتش بده و بعد در دیار باقی به فرشتگان عالم معنا اعتراض می کنه که چرا خدا منو نجات نداد و اون ها در جواب می گن خدا قایق ها برات فرستاد ولی تو استفاده نکردی. امروز هم من فکر کردم شاید نیازه گاه با مخلوقی هم هم صحبت شد تا از این اقیانوس تنهایی و سکوت یک شبی را رهایی یافت. کسی هست؟

 


یلدا

این یلدا هم که فکر می کنم نهمین یلدای تنهایی من باشد به پایانش نزدیک می شود. احتمالا امشب حجم اینترنتم از عکس های با کیفیت سفره های رنگین ته می کشد و البته چه بهتر از دیدن شادی خانواده.

ظهر تنها خواهرم تماس گرفت و وقتی اصرارش برای راهی شدن من بی فایده دید بغضش در جمع ترکید و شاید اگر غرور مردانه همراه من نبود من هم اشک هایم را از گونه هایم دریغ نمی کردم.

چند روز قبل مادرم آش زرشک وحشی ( خوشمزه ترین غذای محلی با خواص دارویی فراوان که به اشکینه زرک معروف است) پخته بود، آن هم از با آن زرشک هایی که در صخره هاییست که جمع آوری آن جز با اصول کوهنوردی ممکن نیست و مادرم در تماسی گفت که یک قاشق هم از گلویم پایین نمی رود کاش خودت می بودی و عکسی که از آن غذا فرستاد آشپزی بی نظیر مادرم را دوباره در خاطرم زنده کرد.

ساعتی قبل دوستی تماس گرفت و من را به حافظ خوانی و شعر دعوت کرد و من گفتم حافظ خوانی نیازی به من ندارد گفت : شما حافظ را با معنا و تحلیلی و از بر می خوانید و در پس هر شعر هم هزار نکته و تفسیر از خود حافظ و سایر کتب و قرآن دارید (فکر کنم وضع مالیش خوب بود و می خواست هندونه های یلداشو بده زیر بقل من) و حافظ خوانی با داستان و تفاسیر شما رنگ دیگری دارد ولی در نهایت با جواب منفی من مواجه شد.

+عکس و موسیقی برای این پست بماند برای آخر شب

+ برایم بنویسید


303-

واژه دانشگاه زندکی ابتکار خودم نیست بلکه سال ها قبل دو کتاب با عناوین "دانشگاه زندگی" و "شادی و زندگی" از استاد خودم و پدر علم مکانیک در ایران جناب دکتر مهدی بهادری نژاد خوندم که البته خوندنشو به شما هم توصیه می کنم

در اینجا هدفم تبلیغ اون کتاب البته نیست ولی دور از واقعیت هم نیست که زندگی رو چون دانشگاهی ببینیم که قراره ازش درس هایی یاد بگیریم. در ادامه درس هایی که تاکنون من از زندگی یاد گرفتم رو می نویسم. شما هم از آموخته هاتون در دانشگاه زندگی برایم بنویسید.

درس اول: سعی کنم که هیچ گاه به کسی آسیب نرسانم و در حد امکان مدیون کسی نشوم.

درس دوم: هیچ گاه به شخصیت کسی توهین نکنم و همواره مراعات سن و سال افراد را فارغ از جایگاه حقوقیشان داشته باشم.

درس سوم: تا جایی که امکان دارد قوی باشم و این قدرت را در راستای تغییراتی به سوی ایده آل هایی که در ذهن دارم به کار ببرم.

درس چهارم: هیچ گاه و تحت هیچ شرایطی دروغ نکویم و خلف وعده نکنم.

درس پنجم: م با دیگران در برنامه ام باشد ولی یادم باشد که بهترین مدیر برای خودم در نهایت خودم خواهم بود.

درس ششم: کمتر دعا کنم و بیشتر برای خواسته هایم  تلاش کنم.

هر روز با دیدن افراد به آن ها انرژی مضاعفی را منتقل کنم.

درس هفتم: جزئیات و آنچه در دل دارم را جز با افراد محدودی در میان نگذارم و در گفتن آن اغراق نکنم.

درس هشتم: بعد از اذان صبح فعالیتم را شروع و با انگیزه کارهایم را ادامه دهم.

درس نهم: فضای مجازی را به صورت محدود داشته باشم و بیشتر وقتم را صرف افراد حقیقی اطرافم کنم.

درس دهم: فرهنگ جهاد و فداکاری سررشته کارم باشد.

درس یازدهم: از هر کاری که کوچکترین کمکی به اطرافیان و افراد ضعیف تر از خودم می کند دریغ نکنم.

درس دوازدهم: همواره آرامشم رو در هر حالی حفظ کنم و از صدای بلند کسی نترسم و نامردمی های محدود افراد از نیمچه جوانمردی که ممکن است در وجود من باشد نکاهد.

ادامه دارد.


299-

جمعه 15 آذر امسال در مسیر کلکچال یک گوشی نسبتا گرون قیمت توی کوه پیدا کردم و توی اون هوای برفی به پناهگاه بردم و شارژش کردم و بعد هم با مالکش تماس گرفتم و توی یه ایستگاه مترو باهاش قرار گذاشتم. مالکش که مردی پنجاه و اندی ساله و با ریش و چهره ای موجه و البته تسبیح به دست که خود را معلم معرفی می کرد بعد نیم ساعت معطل کردن من اومد و بدون واکنشی گوشی رو گرفت و وقتی فهمید که من قراره به سمت غرب برم سرم داد زد که چرا غرب قرار نگذاشتی و منو این همه تا اینجا کشوندی. توی مترو هم علی رغم عدم تمایل من کنار من نشت و مدام از مدیریت رادیکال من در تفکیک بخش خانم ها و آقایون در پناهگاه و اجازه ندادن برای رفتن به بخش خانم ها (که البته خودم یادم نبود) انتقاد می کرد.

* شنبه همون روز باید به محله شیان می رفتم که مقداری دیر شده و این مقداری مرا اذیت می کرد. ناگهان در میدان شیان جوانی با چهره موجه و ماشینی مرتب (پراید) نگه داشت و من و یه خانم مسن رو سوار کرد. وقتی کرایه رو در آوردم امتناع کرد و گفت من مسافر کش نیستم ولی انسانیت حکم می کرد که کسی رو توی بارون اذیت میشه برسونم. #انسانیت_خرج_زیادی_ندارد.

* مدت ها توی میدان انقلاب زندگی می کنم ولی تنها یک بار به یک رستوران که نزدیک محل زندگیمونه رفتم و تنها روش اون برای جذب مشتری انتخاب خانم های خیلی خاص بود که شهره خاص و عام شده و البته مدل تبلیغات موفقی صرفا در جلب و جذب مشتری داشت.

* مدتیه با یک فست فودی در ضلع جنوبی انقلاب آشنا شدم. مغازه ای به غایت تمیز و مرتب که دوغ محلی خوشمزه ای داره و قیمت هاش هم کاملا منصفانه است. چند تا جوون مشغول کارند که همگی کاملا آراسته و با موهای شونه زده و لباس تمیز و اتو کشیده و صورتی بشاش که در بدو ورود با زبانی خوب خوش آمد و با نهایت ادب برخورد می کنند. سرعت عمل و اخلاقش به قدری جالب بوده که گاه از اون مسیر رد میشم گرسنگی به ناگاه وجودمو فرا می گیره و با رفتن به اونجا و میل غذای بهداشتی و باسلیقش و دیدن رفتار و انرژی مثبتشون کلی انگیزه، امید و انرژی مثبت می گیرم. گاه با خود می گویم کاش چند تا مثل این جوون ها توی سایر مسئولیت های مهم داشتیم.

**شما هم از نیمه های پر و خالی لیوان در اطرافتان برایم بنویسید.


299-

جمعه 15 آذر امسال در مسیر کلکچال یک گوشی نسبتا گرون قیمت توی کوه پیدا کردم و توی اون هوای برفی به پناهگاه بردم و شارژش کردم و بعد هم با مالکش تماس گرفتم و توی یه ایستگاه مترو باهاش قرار گذاشتم. مالکش که مردی پنجاه و اندی ساله و با ریش و چهره ای موجه و البته تسبیح به دست که خود را معلم معرفی می کرد بعد نیم ساعت معطل کردن من اومد و بدون واکنشی گوشی رو گرفت و وقتی فهمید که من قراره به سمت غرب برم سرم داد زد که چرا غرب قرار نگذاشتی و منو این همه تا اینجا کشوندی. توی مترو هم علی رغم عدم تمایل من کنار من نشت و مدام از مدیریت رادیکال من در تفکیک بخش خانم ها و آقایون در پناهگاه و اجازه ندادن برای رفتن به بخش خانم ها (که البته خودم یادم نبود) انتقاد می کرد.

* شنبه همون روز باید به محله شیان می رفتم که مقداری دیر شده و این مقداری مرا اذیت می کرد. ناگهان در میدان شیان جوانی با چهره موجه و ماشینی مرتب (پراید) نگه داشت و من و یه خانم مسن رو سوار کرد. وقتی کرایه رو در آوردم امتناع کرد و گفت من مسافر کش نیستم ولی انسانیت حکم می کرد که کسی رو توی بارون اذیت میشه برسونم. #انسانیت_خرج_زیادی_ندارد.

* مدت ها توی میدان انقلاب زندگی می کنم ولی تنها یک بار به یک رستوران که نزدیک محل زندگیمونه رفتم و تنها روش اون برای جذب مشتری انتخاب خانم های خیلی خاص بود که شهره خاص و عام شده و البته مدل تبلیغات موفقی صرفا در جلب و جذب مشتری داشت.

* مدتیه با یک فست فودی در ضلع جنوبی انقلاب آشنا شدم. مغازه ای به غایت تمیز و مرتب که دوغ محلی خوشمزه ای داره و قیمت هاش هم کاملا منصفانه است. چند تا جوون مشغول کارند که همگی کاملا آراسته و با موهای شونه زده و لباس تمیز و اتو کشیده و صورتی بشاش که در بدو ورود با زبانی خوب خوش آمد و با نهایت ادب برخورد می کنند. سرعت عمل و اخلاقش به قدری جالب بوده که گاه از اون مسیر رد میشم گرسنگی به ناگاه وجودمو فرا می گیره و با رفتن به اونجا و میل غذای بهداشتی و باسلیقش و دیدن رفتار و انرژی مثبتشون کلی انگیزه، امید و انرژی مثبت می گیرم. گاه با خود می گویم کاش چند تا مثل این جوون ها توی سایر مسئولیت های مهم داشتیم.

**شما هم از نیمه های پر و خالی لیوان در اطرافتان برایم بنویسید.


 291-

نمی دانم دیگران عشق را چه تعریف کرده و چه در ذهن خود پرورانده اند ولی احتمالا غالب انسان ها در طول زندگی حداقل یک بار عاشق شده اند. یقینا خود من هم از این قاعده مستثناء نیستم چرا که اگر جز این باشد باید به دنبال افسار خود باشم چون که گفته اند:

" خر گم شده را بخواند کای یار*** اینک خر تو بیار افسار"

البته این نوع عشق که حکایت مذکور به آن اشاره می کند دایره ای وسیع تر از آنچه ما می اندیشیم دارد. گاه این عشق رنگ و بوی الهی می گیرد و گاه بر مادیات برمی گردد ولی من در اینجا قصد تشریح عشق به مخلوقات و بندگان را دارم. این نوع عشق که گاه شامل عشق به دوستان، خانواده، مردم و یا اساطیر می شود و گاه یک جرقه برای شروع فصل جدیدی در زندگی انسان می شود.

چیزی که در جامعه ما به آن عشق اطلاق می شود بیشتر همان مورد آخری که بیان کردم می باشد. در ابتدا دلم می خواست در همین مورد اقرارهایی داشته باشم ولی شاید آن بیت علامه که می گوید "مپرس از عشق و از ویرانی عشق، به هر رنگی که خواهی سر برآرد*** درون سینه بیش از نقطه ای نیست، چو آید بر زبان پایان ندارد" مرا از ادامه این متن باز داشت ولی تنها اقراری که بدون آنکه صداقت از کلامم دور شود می توانم داشته باشم  این است که تاکنون به زبان و یا در عمل به کسی ابراز علاقه نکرده و یا درخواستی در این ارتباط نداشته ام.

سال ها قبل که بیشتر در مورد این مسائل تحقیق می کردم و معیارهای مختلف را بررسی می کردم ایده آلی متوسط در ذهن خود ساختم و  بر آن اساس سعی کردم از آنچه در دل دارم دل بریده و  اقدامات در راستای "ازدواج" را از اولویت های زندگیم موقتا حذف کنم (هر چند به دلیل باورهای مذهبی و البته علاقه شدید به خانواده، کودکان و نیمچه احساسات درونی ام نتوانستم به کلی آن را از برنامه زندگی حذف کنم).

چیزی که مرا بر آن داشت تا امروز دوباره در این مورد بنویسم این بود که فهمیدم تعداد زیادی از اطرافیانم با منطق خود به نتایج تا حدودی مشابه من رسیده اند ولی در عمل در فضای واقعی اندکی شاهد تفاوت با نتایج قبلی خود بوده اند و نتیجه ای نگرفته اند و یا آن نتیجه ای که گرفتند بهترین چیزی نبود که می توانست اتفاق بیفتد.

این روزها به دلیل مسائل مختلف و درگیری ذهنی بازدهی من خیلی پایین اومد و از همین رو شاید در چند ماه آتی اگر مجالی هر چند محدود پیدا کنم، دوباره اندک مطالعه ای خواهم داشت و همچنین نیمه نگاهی به معیارها و منطق هایی که تاکنون داشتم می کنم شاید در آینده بتوانم در این مساله موفق تر عمل کنم.

 

 


این پست را صرفا این جا می نویسم چون به دلایلی اینجا خیلی راحت تر هستم.

من تاکنون از واژه "خواستن" دو معنی فهمیدم که اولی به معنی درخواست خدمت و یا کالایی از شخص یا جریانی یا است و دومی به معنای تصمیم به انجام اقدام و یا عملی است.

قبل ها آموختم هر چه را می خواهیم باید از خدا بخواهیم چرا که گفته اند:

" التماس به خدا شجاعت است اگر برآورده شود رحمت است و اگر برآورده نشود حکمت است؛ التماس به خلق ذلت اگر برآورده شود منت است اگر برآورده نشود خفت است."

حداقل تا 2 سال قبل سر همین فلسفه (فعلا درست و غلط آن را نمی دانم) بعد هر نماز کلی اشک می ریختم و از خدا خواسته هایم را می خواستم ولی بعد ها فهمیدم همیشه از خدا خواستن هم خوب نیست. شاید مفهوم و منظورم را خوب نرسانم ولی به عنوان مثال از فلاسفه شنیدم که مثلا خدا نمی تواند جهان را در تخم مرغی کوچک محبوس کند و این صفت قادر بودن خدا را زیر سوال نمی برد چرا که قادر بودن خدا در کنار علم و عدل و سایر ویژگی های اوست و نباید صفات خدا با یکدیگر در تناقض باشند. از طرفی هم وقتی خواستن ها پی در پی باشد و جوابی دریافت نگردد موجب بد بینی به ذات باری تعالی می شود که به دوری از معنویات منجر خواهد شد.

اگر من از خدا چیزی را می خواهم افرادی هستند که دو برابر من به آن نیازمندند و ده برابر من دعا می کنند ولی در حد من آن را ندارند، تکلیف آن ها چه می شود؟ شاید صفت مستجاب الدعوه بودن خدا هم باید در محدوده ای حرکت کند که با سایر صفاتش در تناقض نباشد. گاه نیاز است خدا را در زندگی طور دیگر دید. گفته اند "گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟" اگر مفهوم بیت در شیوه دعا کردن فاعل بود شاید بهتر بود به جای کاهل از واژه جاهل (که نقطه مقابل عاقل است) استفاده کند ولی کاهل بیشتر به معنای تنبلی هست و این تنبلی از کم کاری افراد ناشی می شود. نمی دانم با همه این ها حدود یک سال قبل به این نتیجه رسیدم که از حجم دعای خود بکاهم و عبادت را در چهار چوب نماز های یومیه  و واجبات و البته با عشق ادامه دهم چرا که این را با توجه به عقل محدود خود بهتر دیدم.

نظر شما چیست؟

بشنوید و لذت ببرید.


287-

دانش ی من کافی نیست و حتی تو حدی نیست که خوب و بد رو تشخیص بدم و ترجیحم همیشه این بوده دخالت و اظهار نظری نکنم هر چند غالبا از یون دل خوشی ندارم ولی اصلا جنگ و عقب موندگی رو دوست ندارم. اما این روزها بدجور دلم هوس یک جنگ تموم عیار کرده. جنگی که نتیجش خیلی چیزا رو روشن می کنه.

+مرگ یه بار، شیون یه بار

+بچرخ تا بچرخیم

+ما را ز چه می ترسانید؟؟؟

+در انتظار #جنگ_جهانی_سوم


چندی قبل شعاری روی دیوار دیدم که نوشته بود حرف نزنیم عمل کنیم که البته احتمالا شعار انتخاباتی بود. حالا این رو کاری ندارم که بهتر بود می گفت به حرف های خود عمل کنیم.تو این فکر بودم که همه آدم ها دو تا خود دارند یکی تو حرف و دیگری تو عمل هستش و کمتر کسی پیدا میشه این دو تا خودش شبیه هم باشه. امیدوارم اون قدر خدا بهم توفیق بده که بین این دو تا خود وجودیم تفاوت و تناقض زیادی نداشته باشه.


دیشب خواب جالبی دیدم که حیفم اومد بهش اشاره ای نکنم چون ممکن بود مثل همیشه از خاطرم محو بشه. غریبه از اون جهت که چهره ای که ازش در ذهنم دارم  ساخته و پرداخته سلول های تخیل مغزم بود و آشنا از اون جهت که به قول علامه اقبال "چو رخت خویش بر بستم از این خاک*همه گفتند با ما آشنا بود* و لیکن کس ندانست این مسافر *چه گفت و با که گفت و از کجا گفت ." بخش زیادی از شناخت فرد شناخت تفکراتشه که بهش هویت و به زندگیش جهت میده و من با بخش زادی از تفکرات اون فرد (نه همش) انس گرفته بودم. خلاصه خوشایندی این خواب به خاطر دیدن اون فرد در خوابم بود و اعجابی که چهره واقعیش (البته تو خواب) دقیقا اون  چیزی بود که تو ذهنم ساخته بودم که حسابی به دلم نشست. حالا در حال صحبت با اون بزرگوار بودم که با گازی که برادر بزرگوارم از بازوی بنده گرفت از خواب پریدم و تعبیر این خواب خوشایند هم به مجهولات زندگیم اضافه شد.

+ تصویر مال هفته قبل توی ارتقاع 4000 متری توچال ورای ابرها در دمای منفی 27 درجه و با باد شدید هستش که بعد صعود تجربه کردم و ربطی به خواب دیشبم نداره.

 


موضع من در امور مرتبط با ت و دین همواره سکوت بوده است. خیلی سوال هم دوستان و اطرافیان (حالا نمی دونم روی چه حسابی) از من می کنند مثلا:

- تحلیل شما از انتقام سخت چیه؟

- تحلیل شما از آینده ی ایران بعد از آقای سلیمانی چیه؟

- تحلیل شما از صاحبان کرسی در مجلس دهم و دولت سیزدهم چیه؟

- تحلیل شما از گام دوم انقلاب چیه؟

- نظر شما در مورد ت های خارجی ایران (هسته ای و غیر آن) چیست؟

- آیا این همه حدیث و آخرت می گویند از نظر شما درسته؟

جواب من همیشه در این موارد جوابی با خونسردی کامل هست که: در امور ی و مذهبی دارای تخصص و صاحب نظر نیستم. تعداد اندکی با این جواب من کنار می آیند و بعضی آن را دال بر مرموز بودن من و یا اهانت به خودشون می دونند و همین مساله موجب دلخوری آن ها می شود. تنها چیزی که نتونستم در این موارد مخفی کنم تقیدم به دین (در حد نمازهای 5 گانه) هست که گریزی از اون نیست و گروهی همین رو دال بر تمداری من می کنند و چه بسا شنیده ام اسم اطلاعاتی و جاسوس را بر من نهاده اند!!!

این که من در مورد کارهایم با کسی صحبت نمی کنم مساله ای مرتبط با خودم می باشد ولی هیچ گاه نمی توانم گروهی را درک کنم که مثلا با مقایسه حجم سیلندر، قدرت و میزان مصرف سوخت چند خودرو خود را خدای دانش خودرو می دانند در حالی که یک مهندس بعد از 10 سال سابقه کار در شرکت های شاخص خودروسازی جهان در خط تولید میل لنگ هنوز به خود این جرئت را نمی دهد که در مورد ملاحضات طراحی این قطعه اعلام نظر و یا خود را خبره این کار بداند. ولی ما مردمی هستیم که:

  1. همگی کارشناس و خدای دانش فنی در زمینه خودرو، پهباد، موشک و انواع هواپیماهای روز دنیا هستیم.
  2. همگی کارشناس و خدای دانش ت داخلی و خارجی همه کشورها و اقتصاد و مذهب و فلسفه غرب و شرق هستیم.
  3. همگی بدون لمس توپ کارشناس مسائل ورزشی و فوتبال هستیم.
  4. همگی کارشناس مسائل هنری و فیلم و داستان و رمان هستیم.
  5. همگی خود پزشک هستیم و برای هم دارو تجویز و یکدیگر را درمان می کنیم.
  6. و

و در تمامی این موارد از منابع گسترده ای چون آیت الله گوگل، حجت الاسلام ویکی پدیا، زن همسایه، دختردایی ساکن کانادا، بی بی سی، اینستاگرام، همکار و دوست خارج رفته شان بهره می بریم و غالبا از شرایط کنونی ناراضی هستیم.

من منکر اطلاعات عمومی نیستم  و خودم روزی حداقل 90 دقیقه را صرف مطالعات مذهبی، اقتصادی، پزشکی، فناوری و ی می کنم ولی اطلاعات عمومی به معنای تخصص و اظهار نظر نیست. تخصص با مطالعات آکادمیک و تجربه کاری به دست می آید و معیارها و مدارکی (درست یا غلط) استاندارد و قابل استناد برای آن ها تعریف شده است. البته در مملکتی که یک وزیر به عنوان دومین مقام اجرایی در کشور از یک وزارت خانه عزل و در وزارت خانه ای دیگر که هیچ ارتباطی با وزارت خانه قبلی ندارد به کار گرفته می شود و البته مدرک آکادمیک و یا سابقه قابل توجهی در هیچ کدام از زمینه کاری دو وزارت خانه ندارد شاید فهم این مطالب برای مردم سخت باشد و نهایتا عدم اظهار نظر انسان را توهین تلقی کنند.

شاید اگر این نکته را بتوانیم خوب درک کنیم در سرزمینی که منابع خدادادی از درون آن می جوشد بتوانیم سیستم مدیریتی قوی ایجاد کنیم که با همتی ملی هیچ کدام از مشکلات فعلی را نداشته باشیم و از مقامات اجرایی تنها #بلد_نیستم را در اجرای آنچه وظیفه شان است نشنویم و سپس قهرشان به خاطر آنکه شاید نتوانسته اند فامیل های سببی جدیدشان را مانند دیگران در کرسی های بالاتری در کنار خود بنشانند نبینیم.

تا همین جا هم با این اظهار نظرها قسمت اول حرفم را نقض کردم چرا که تخصص من ت نیست ولی "آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است" هر چند که من در جمع های دیگر تا این حد گفتن را هم صحیح نمی دانم چرا که با بیان یک دیدگاه و تاثیر بر یک فرد ما مسئول تاثیرات آن بر فرد و واکنش ها و اعمال انجام شده توسط فرد، ناشی از آن دیدگاه خواهیم بود.

قسمت بعدی صحبتم در مورد ماوقع روزگار در این روزها می باشد. من همواره طی این سال ها خنثی بودن در این امور را نشان داده ام و لی گاهی سکوت را آیندگان "خیانت" و ما را نسلی "ابله" و "عیاش" خواهند شناخت.  در همین هفته های قبل ترور یک مقام ایرانی و همراهانش خیلی حاشیه برانگیز شد. شخص رئیس جمهور آمریکا علنا مسئولیت آن را بر عهده گرفت و ت عمده ت مداران کشورها در قبال این حادثه "سکوت محض" بود. من در مورد این شخصیت زیاد شنیده و خوانده بودم ولی قضاوت تنها کار خداوند است و نمی توانم قضاوت دقیقی انجام دهم و شاید اگر در خاک ایالات متحده این ترور اتفاق افتاده بود باز هم ت "خنثی" بودن خود را ادامه می دادم ولی این جسارت آمریکا را نمی توانم بپذیرم.  من به توان علمی و نظامی ایالات متحده واقفم ولی نمی توانم حضور وسیع و جسارت او را در کشورهای منطقه بپذیرم. به ماجراهای بعد آن و به ذلت هایی که اخیرا دستگاه دیپلماسی جمهوری اسلامی ایران به آن دامن زد و در نهایت گرفتار شد کاری ندارم ولی این گستاخی نباید بی پاسخ بماند. خدای ما خدای پرنده هاییست که بر اصحاب فیل سنگ ریختند و خدای پشه ایست که به بینی ستمگر رفت و او را هلاک ساخت و خدای خالق طوفان طبس است. صیاد دل ها و حججی ها رفتند ولی راهشان ادامه دار خواهد بود. جای تاسف است که ما آن طور که باید سنگرهای علمی را رشد نداده و به این ذلت گرفتار شده ایم ولی تا بذر ایمان هست ناامیدی نیست. سال ها قبل بزرگی برایم داستانی نقل کرد که من آنچه از آن در ذهن دارم را جسته و گریخته اینجا می نویسم.

"در زمان اگر اشتباه نکنم موسی کلیم الله عابدی به عبادت مشغول بود و چون با بصیرتش می دید که یکی از ابناء شیطان چطور آن قوم را گمراه می کند به جنگ با شیطان رفت و در چشم به هم زدنی شیطان را بر زمین زده و پای بر گلویش نهاد. شیطان چون هلاکش را قطعی دید از در مذاکره وارد شد و گفت من قول می دهم چهل روز به این مردم کاری نداشته باشم و در این مدت برایت هر صبح کیسه ای زر می فرستم تا به وسیله آن به کار خلق بپردازی. یک روز شیطان از فرستادن کیسه خود داری کرد و عابد دوباره به مصاف با آن ابن رجیم رفت ولی این بار شیطان بینی او را بر خاک مالید و دوباره به مفسده اش مشغول شد. موسی ع چون حال نزارش و ذلتش و افول اعتبارش بین خلق را دید حسرت فراوان خورد و تشریح کرد توان اولیه مرد ایمان بود که بر شیطان غالب شد ولی چون سیم وزر جای آن را گرفت قدرت غلبه بر شیطان از او گرفته شد."

آقای ترامپ باید بداند طرف حسابش نه عده ای تمدار فاسد و جاهل و نه توان نظامی است بلکه طرف حسابش ایمان و اعتقاد است. دست از پا بیش از این خطا کند نه قدرت الهی را حریف است نه هزاران سرباز بی نام و نشان و بی سِمَت را که هر یک در گوشه ای در انتظار فرصتی مناسب برای غُرش و جان فشانی اند. باز هم اگر حافظه ام درست یاری کند در خطبه های امام علی ع خواندم که گروهی بر این باور بودند که توان جسمانی ایشان ناشی از تغذیه اشرافی اوست ولی در ظاهر خوی ساده زیستی گرفته است ولی نمی دانستند که علی از دنیا بریده و به تکه نانی و جامه ای ساده از مال دنیا اکتفا کرده و غرش و دلیری او چون چوب های خشک شعله ور خواهد بود وگر نه درخت هایی که در مسیر آب و ناز و نعمتند توانایی سوختن و غرش و فدا شدن ندارند.

آقای ترامپ باید بداند ما نیروهای مخفی بی شمار و فاتحان دماوند کوهیم، خروشی سخت با عصاره ایمان و امید داریم و چون کوه در مقابلش خواهیم ایستاد. نه سنگر جنگ و مجاهدت خالی خواهد ماند و نه سنگر پشتکار و علم را خالی خواهیم گذاشت.

+ بابت طولانی شدن متن و البته پرش های نامربوط بین چند مبحث پوزش می طلبم.

 

 


دیشب خواب جالبی دیدم که حیفم اومد بهش اشاره ای نکنم چون ممکن بود مثل همیشه از خاطرم محو بشه. غریبه از اون جهت که چهره ای که ازش در ذهنم دارم  ساخته و پرداخته سلول های تخیل مغزم بود و آشنا از اون جهت که به قول علامه اقبال "چو رخت خویش بر بستم از این خاک*همه گفتند با ما آشنا بود* و لیکن کس ندانست این مسافر *چه گفت و با که گفت و از کجا گفت ." بخش زیادی از شناخت فرد شناخت تفکراتشه که بهش هویت و به زندگیش جهت میده و من با بخش زادی از تفکرات اون فرد (نه همش) انس گرفته بودم. خلاصه خوشایندی این خواب به خاطر دیدن اون فرد در خوابم بود و اعجابی که چهره واقعیش (البته تو خواب) دقیقا اون  چیزی بود که تو ذهنم ساخته بودم که حسابی به دلم نشست. حالا در حال صحبت با اون بزرگوار بودم که با گازی که برادر بزرگوارم از بازوی بنده گرفت از خواب پریدم و تعبیر این خواب خوشایند هم به مجهولات زندگیم اضافه شد.

+ تصویر مال هفته قبل توی ارتفاع 4000 متری توچال ورای ابرها در دمای منفی 27 درجه و با باد شدید هستش که بعد صعود تجربه کردم و ربطی به خواب دیشبم نداره.

 


همیشه مدعی عشق بودیم و به فهم اندک خود غره گشتیم ولی هنوز در اول وصف آن مانده و از فهم آن عاجزیم.

 

دریافت

دریافت 2

دریافت 3

#جهاد_ادامه_دارد.

#استراحت_بعد_از_شهادت

#طلبه_جهادی

#محمد_مداح

الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ

+ خیلی تغییر ندادم چون ساده دل بود و سادگیش قلبم را آتش زد.


 

 

 


 

آقا محمد رو خیلی وقته تو مجازی دنبال می کنم و گفت و گوهایی باهاش داشتم. نمی خوام تمجیدی ورای واقعیت کنم و صدای ایشون رو با اساتید بزرگ مصری مثل استاد منشاوی و استاد مصطفی اسماعیل و . مقایسه کنم ولی انصافا روش هایی که برای ترویج و آموزش قرآن به کار می گیره کاملا نو آورانه و در نوع خود بی نظیرند.

+ علاقه ای به بحث با دلواپسان دین خدا که با خلق الفاظ رکیک جدید نگرانیشون رو در مورد انتشار این کلیپ چند ثانیه ای که از نظر اون ها قلب اسلام رو نشونه گرفته نداشتم و چیزی اونجا نگفتم ولی اگر حاضر به شنیدن بودند می گفتم سطحی نگر نباشید.

+ هر کسی از ظن خود شد یار من

+حتما ویدئو را ببینید.

+اگر خواننده ای وجود داشت بیشتر خواهم نوشت.


من نه گیاهخوارم و نه از مدافعین حقوق حیوانات و یا سگ ها و .

ولی از دیدگاه من انسان شاید در ظاهر مانعی در مسیر برخی کارها جلودارش نباشه ولی عرفا باید بفهمه که خیلی کارها رو نباید انجام بده. این استدلال های من البته گاها با تمسخر بقیه مواجه شده مثلا هیچ گاه به خودم اجازه کشتن تعمدی یک مورچه و اتی مانند اونو تا جایی که راهی غیر از کشتن باشه ندادم. امروز یک کلیپ دیدم که ده ها هزار تخم مرغ رو ظاهرا تبدیل به جوجه می کنند و بعد جوجه های یک روزه رو زنده له و دفن می کنند تا بتونند از بیمه صاحب پولی بشن و قیمت مرغ رو هم بالا بکشن. این چیزی است که وجدان نباید قبول کنه و اگه قبول کرد نباید از بیماری های همه گیر و کشنده ای نظیر چیزی که الان گریبانمونو گرفته پیش یک قدرت ماورایی شاکی باشیم.

 

 


این مجموعه به نظرم یکی از شاهکار های استاد غلوش هست که اتفاقا تو ایران هم خوندن. شما رو به گوش دادنش دعوت می کنم.

 

 

 


خدایا خیلی دلم گرفته دلگیرم و نیاز به یک انسان برای باز کردن سفره دل دارم. انسانی از نوع همان همان ها که بوی خدا می دهند. کاش می شد مثل گذشته بر فراز کوه ها برم و آرامش از دست رفته ام رو برای مدتی بازیابم.

 

 


امروز اول اردیبهشت ماه هست و چون استاد سخن سعدی سال ها قبل در چنین روزی شروع به سرودن گلستان کرده این روز را روز بزرگداشت سعدی نامیده اند. برای خود من سعدی گمنام ترین شاعر در عین شهرتش در جامعه شعر و ادب است. در شعر همیشه اولویت اولم رندی چون حافظ و سپس عارفی چون مولانا و حماسه سرایی چون فردوسی بوده هر چند از آثار خوبان پارسی گوی هندی و دوبیتی های باباطاهر و بی بهره نبودم ولی این سخنوری سعدی تقریبا در علایقم جایگاهی نداشته و البته شاید مطالعه آن انسان را علاقه مند کند ولی انسان های امروز از وعظ خسته شدند. حال که میبینیم در سالگرد بزرگداشت این ادیب بیشترین مرگ و میر شعرا را صفحات تقویم به خود دیدند. خلاصه برای این که از هنر ایجاز کلام دور نشوم با شعری از سعدی و شعری از علامه اقبال که امروز سالروز فوتش می باشد این پست را خاتمه می دهم.

سرو سیمینا به صحرا می‌روی***نیک بدعهدی که بی ما می‌روی

کس بدین شوخی و رعنایی نرفت***خود چنینی یا به عمدا می‌روی

روی پنهان دارد از مردم پری***تو پری روی آشکارا می‌روی

گر تماشا می‌کنی در خود نگر***یا به خوشتر زین تماشا می‌روی

می‌نوازی بنده را یا می‌کشی***می‌نشینی یک نفس یا می‌روی

اندرونم با تو می‌آید ولیک***خائفم گر دست غوغا می‌روی

ما خود اندر قید فرمان توایم***تا کجا دیگر به یغما می‌روی

جان نخواهد بردن از تو هیچ دل***شهر بگرفتی به صحرا می‌روی

گر قدم بر چشم من خواهی نهاد***دیده بر ره می‌نهم تا می‌روی

ما به دشنام از تو راضی گشته‌ایم***وز دعای ما به سودا می‌روی

گر چه آرام از دل ما می‌رود***همچنین می‌رو که زیبا می‌روی

دیده سعدی و دل همراه توست***تا نپنداری که تنها می‌روی

دو شعر از علامه اقبال:

 

مپرس از عشق و از نیرنگی عشق

بهر رنگی که خواهی سر بر آرد

درون سینه بیش از نقطه ئی نیست

چو آید بر زبان پایان ندارد

***

چو رخت خویش بر بستم ازین خاک
همه گفتند با ما آشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود

 


 

 

 


 

 


 

 

 


 

 


مرض منحوس کرونا برای خیلی از انسان ها مرگ و غم و غصه رو به ارمغان آورد ولی هر بلایی باید حداقل یک تجربه از خودش به جای بگذاره.

بلا از محلی شروع شد که خیلی از دوستان اونو اتوبانی رو به بهشت می دونستند. یاد گرفتیم که بلا مسلمان و غیر از آن را نمی شناسد و داروی آن نه قرار دادن گیاهی در ما تحت و نه در کتب مقدس هست. 

کرونا باعث شد ما مدعیان سر به زیر فرو ببریم و خدا را بهتر بشناسیم و عبادتمان با شناخت و تواضع و از روی خشوع باشد.

کرونا به ما فهماند تنها یاور ما خداست نه مغزهای متفکر شرق و غرب و نه حاکمانی که خود را ولی نعمت دین و مردم می دانستند. در گام اول کرونا مساجد را به تعطیلی کشاند شاید خدا می خواست روی ریا را از بندگان پاک و شاگردهای خوب دانشگاهش را گزینش کند ولی ریا باز هم توسط صاحبان لباس دین در کمک رخ نمود مگر نشنیده بودند که صدقاتتان را با منت و اذیت باطل نکنید.مگر علی مولایمان شبانه در امر انفاق پیشگام نبود؟ امتحان هم فراوان بود. کرونا بچه ها و طلاب پاک دلی را کشف کرد که شبانه روز دست از کار نمی کشیدند. کار برای خدا. در کنار صاحبان ثروت که راه احتکار پیش گرفته و خون هم نوعان را بهای طمعشان کردند و صاحبان قدرت که ظاهرا می بایست کنار مردم و برای مردم باشند ولی خود پنهان شدند و مردم

صبح ها آگهی های ترحیم از جلو چشمم رد می شود و می گذرم. به محض ورود به مترو پیامکی می آید که در صورت شلوغی مترو از قطار بعدی استفاده کنید ولی خودشان هم می دانند ساعت ها وضع همین است. مردمانی را می بینم که شاید یک سوم یا بیشتر از آن ها بدون ماسک در آن شلوغی تردد می کنند. شاید بخش اندکی از آن ها هزینه تهیه ماسک را نداشته باشند ولی بخش قابل توجهی از آن ها به نظر من از زندگی سیر شده اند. اگر مطمئن بودم قرار نیست این مرض را برای کسی به ارمغان ببرم احتمالا ماس را از صورتم برمی داشتم و به جمع بی ماسک های مترو می پیوستم.


از ملک القرا سوره احزاب را بشنویم و لذت ببریم.

 

 


 

 


من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم

هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش

این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا

فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست

پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم

من که خواهم که ننوشم به جز از راوق خم

چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم

گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم


مایه اصـل و نسب در گردش دوران زر است 

هر کسی صاحب زر است او از همه بالاتر است 

دود اگر بالا نشیند کسـر شأن شعله نیست

جای چشم ابرو نگیرد چون که او بالاتر است

ناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست

روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است 

شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند

پس چرا انگشت کوچک لایق انگشـتر است

آهن و فولاد از یک کوه می آیند برون

آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است 

کـره اسـب ، از نجابت از پـس مـادر رود

کـره خـر ، از خـریت پیش پیش مـادر است 

کاکل از بالا بلندی رتبــه ای پیدا نکرد

زلف ، از افتادگی قابل به مشک و عنبر است 

پادشه مفلس که شد چون مرغ بی بال و پر است

دائماً خون میخورد تیغی که صاحب جوهر است 

سبزه پامال است در زیر درخت میوه دار

دختر هر کس نجیب افتـاد مفت شوهر است

صائبا ! عیب خودت گو عیب مردم را مگو

هر که عیب خود بگوید، از همه بالاتر است

***

من از روییدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمی گردد از این بالا نشینی ها

من از افتادن سوسن به روی خاک دانستم
که کس ناکس نمی گردد ازاین افتان وخیزان ها


ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

#عکس_های_یک_آماتور

 


اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِیَامِی فِیهِ صِیَامَ الصَّائِمِینَ وَ قِیَامِی فِیهِ قِیَامَ الْقَائِمِینَ وَ نَبِّهْنِی فِیهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِینَ‏ وَ هَبْ لِی جُرْمِی فِیهِ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ وَ اعْفُ عَنِّی یَا عَافِیاً عَنِ الْمُجْرِمِینَ‏

خدایا روزه مرا در این روز مانند روزه روزه داران حقیقى قرار ده و اقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعى مقرر فرما و مرا از خواب غافلان هوشیار ساز خدایا روزه مرا در این روز مانند روزه روزه داران حقیقى قرار ده و اقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعى مقرر فرما و مرا از خواب غافلان هوشیار ساز

+ توضیحات دعا در سایت فرارو

+ آیه امروز: یَا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُواْ رَبَّکُمُ الَّذِی خَلَقَکُمْ وَالَّذِینَ مِن قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ

+ خدایا قدرتی عطا کن که بهانه جویی و نفاق را در وجود خود راه ندهم.

 


دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

+ خدایا عارفانه در این ضیافت عبادتت می کنم به امید اعطای جرعه ای از گوهر معرفت، ان شاءالله که در این ماه مبارک توفیق استحقاق آن را کسب نمایم.


روز پنج شنبه در نظر داشتم که آخرین نهارم اقتصادی ترین آن باشد. در یخچال یک شیشه رب محلی که مادرم برایم گذاشته میبینم

املت

چیزی بود که من دنبال آن بودم.

به یک لبنیاتی سنتی رفتم و ناگاه چشمم به تخم مرغ های محلی دو زرده افتاد که چشمکی زدند. گفتم تا یک ماهی نهار خبری نیست پس 4 عدد تخم دوزرده گرفتم. ناگاه یادم آمد روغن کافی هم ندارم. تصمیمم برای حذف سرخ کردنی ها را مدتی هست گرفته ام پس خواستم یک کره پنجاه گرمی بگیرم ولی امان از رایحه روغن حیوانی محلی کرمانشاه که مسیرم را عوض کرد. 

به خاطر آوردم که مقداری نعناع محلی در خانه دارم که اگر مصرفشان نکنم اسراف و حیف و میل می شود. از آنجا خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد  پس مقصد سومم دوغ محلی آبعلی بود تا با ریختن نعناع در آن از اسراف نعناع ها جلوگیری کنم.

حال دیدم خدا را خوش نمی آید بین این همه مواد غذایی محلی سراغ نان صنعتی بروم چرا که در غیاب هم نوعانش احساس غریبی می کند و این دور از فتوت و جوانمردیست پس نان محلی با سبزیجات دو بر خشخاشی ویژه انتخاب آخرم بود.

آخرین نهار درویشانه من هم که نیت کرده بودم با 150000 ریال تمام شود با تغییر از ریال به تومان بر جان و دلم نشست باشد که در ماه مبارک بیشتر به یاد نیازمندان باشیم. 

+ داستان آب دوغ خیار ناصرالدین شاه را حتما بخوانید.

 


بعد از سحری یک ساعتی تا اذان صبح وقت داشتم و از شدت خستگی راه کوه را پیش گرفتم. عالی بود. انرژی مضاعفی گرفتم. تصمیم گرفتم این 30 سحر مهمانی خدا را اگر عمری بود به تصویر بکشم.

شعر امروز: 

شب که سحر می کند، خدا نظر می کند***بنده چقدر بی حیاست، خواب سحر می کند.

حرف امروز را از مزار شهدا انتخاب کردم

+نورالشهدامرتفع ترین یادمان جهانجمعه پنجم اردیبهشت 99


 

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ أَطِیعُواْ اللّهَ وَأَطِیعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِی الأَمْرِ مِنکُمْ فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَالرَّسُولِ إِن کُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ ذَلِکَ خَیْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِیلًا

 


آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم

خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا

بنده معتقد و چاکر دولتخواهم

بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز

آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد

و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم

صوفی صومعه عالم قدسم لیکن

حالیا دیر مغان است حوالتگاهم

با من راه نشین خیز و سوی میکده آی

تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم

مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود

آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم

خوشم آمد که سحر خسرو خاور می‌گفت

با همه پادشهی بنده تورانشاهم


 تفاهم به معنای نداشتن اختلاف نیست و من این را در زنگیم تاکنون تجربه کرده ام مثلا در ادای فرائض دینی که بارزترین آن نماز و در این روزها روزه هست. دوستانم تاکنون به من به خاطر روزه خرده نگرفته و من هم مراعات حال آن ها را کرده ام مثلا سحر به خواب آن ها لطمه ای وارد نشود و هیچ گاه سر این مسائل الحمدلله بحثی نداشتیم ولی دوست دارم اگر عمری بود و قصد بر شراکت زندگی داشتم کسی در مسیرم باشد که علاوه بر تفاهم در این مسائل دارای اشتراکاتی با من باشد مثلا هم نورد و پایه ورزش بوده و به آنچه من پایبندم پایبند باشد چون من خیلی علاقه مند نیستم در خصوصیات فردی کسی دخالت و سعی در تغییر آن ها داشته باشم.


 

آیه امروز: فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّواْ مِنْ حَوْلِکَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِی الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَى اللّهِ إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ 

 


سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است

بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز

ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور

پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی

دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند

سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی


شب سردی است ، و من افسرده.

راه دوری است ، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

می‌کنم ، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم‌ها.

سایه‌ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم‌ها.


فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه‌ها ساز کند پنهانی.


نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر ، سحر نزدیک است:

هردم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟

قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟

صخره‌ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من ، لیک، غمی غمناک است.

 


 

آیات منتخب امروز:

الشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُکُم بِالْفَحْشَاء وَاللّهُ یَعِدُکُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلًا وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ 

 

لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ رَبَّنَا لاَ تُؤَاخِذْنَا إِن نَّسِینَا أَوْ أَخْطَأْنَا رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا إِصْرًا کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ أَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ


بنال بلبل اگر با منت سر یاریست

که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست

چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست

بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق

که مست جام غروریم و نام هشیاریست

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست

که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد

که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال

هزار نکته در این کار و بار دلداریست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند

قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری

عروج بر فلک سروری به دشواریست

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم

زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ

که رستگاری جاوید در کم آزاریست


آقا ابوالفضل رو دو سالی هست که می شناسم. اولین بار در مسابقات قرآن کریم دیدمش. خیلی زیبا سخن می گوید و دایره اطلاعات مذهبیش بر خلاف سایر بچه های فنی به غایت عمیق تر و اهل مطالعه و منطق هست. البته ایشون هم در کلام از شیوه برخورد من خوشش آمده و من را دارای منش تمدارانه معرفی می کنه که من به شدت مخالفم. با اون همه دانش گاه حرکاتی متفاوت از ایشون می بینم و ایشون در توجیه می گن : ترجیح می دم در سپاه معاویه باشم تا اینکه جزئی از خوارج باشم. حرفش را اصلا قبول ندارم ولی شاید ترس از مغلوب شدن در کلام اجازه نداد بپرسم وقتی هر دو باطل هستند تفاوتشان چیست؟ شاید در سپاه معاویه پول و عافیت و به قول ابو هریره خوشمزه ترین غذاهاست و پیروزی ظاهری هست و در خوارج شکست؟ درست است که دو تاکتیک مختلف را میبینیم ولی مگر نتیجه هر دو چیزی جز خاموشی چراغ هدایت است؟ مگر خوارج خروجی مکر امرعاص ها در صفین نیست؟ شاید سرنوشت نهروان باعث شد که خیلی ها سپاه معاویه را ترجیح دهند. نمی دانم


مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی

از سر خواجگی و مکان برخیزم

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم

خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم

روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم


کنون سرباز قرآنی معلم

محصل جسم و تو جانی معلم

محصل چون قمر محتاج نور است

توئی خورشید نورانی معلم

بود پروانه علمت محصل

که تو شمع فروزانی معلم

توئی آن باغبان با فضیلت

که گلها را نگهبانی معلم

تو سازی از محصل های دینی

وطن را چون گلستانی معلم

زدی پا در رکاب علم و تقوی

که اکنون همچو لقمانی معلم

تو با آن حربه ایمان و دانش

چو شمعی فروزانی معلم


​​​​​

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن

فکر دور است همانا که خطا می‌بینم

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب

این همه از نظر لطف شما می‌بینم

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال

با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم

کس ندیده‌ست ز مشک ختن و نافه چین

آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بینم

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید

که من او را ز محبان شما می‌بینم


 

آیات منتخب امروز:

إِنَّمَا یُرِیدُ الشَّیْطَانُ أَن یُوقِعَ بَیْنَکُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاء فِی الْخَمْرِ وَالْمَیْسِرِ وَیَصُدَّکُمْ عَن ذِکْرِ اللّهِ وَعَنِ الصَّلاَةِ فَهَلْ أَنتُم مُّنتَهُونَ

 

وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لاَ یَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ وَیَعْلَمُ مَا فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلاَّ یَعْلَمُهَا وَلاَ حَبَّةٍ فِی ظُلُمَاتِ الأَرْضِ وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ یَابِسٍ إِلاَّ فِی کِتَابٍ مُّبِینٍ ۵۹


 

آیات منتخب امروز:

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اتَّقُواْ اللّهَ وَابْتَغُواْ إِلَیهِ الْوَسِیلَةَ وَجَاهِدُواْ فِی سَبِیلِهِ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ ۳۵

إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاَةَ وَیُؤْتُونَ اَّکَاةَ وَهُمْ رَاکِعُونَ ۵۵


شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت

گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود

بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ ن

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری

شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل

مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم

که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم

از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان


شب به هم درشکند زلف چلیپائی را

صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را

گر از آن طور تجلی به چراغی برسی

موسی دل طلب و سینه سینائی را

گر به آئینه سیماب سحر رشک بری

اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را

رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل

تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را

از نسیم سحر آموختم و شعله شمع

رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را

جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق

قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را

طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن

که به دل آب کند شکر گویائی را

دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی

بار پیری شکند پشت شکیبائی را

شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل

شمع بزم چمنند انجمن آرائی را

صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید

تا تماشا کند این بزم تماشائی را

جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی

شهریارا قرق عزلت و تنهائی را


آیات منتخب امروز:

أَلَمْ یَعْلَمُواْ أَنَّ اللّهَ هُوَ یَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَیَأْخُذُ الصَّدَقَاتِ وَأَنَّ اللّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ

هُوَ الَّذِی جَعَلَ الشَّمْسَ ضِیَاء وَالْقَمَرَ نُورًا وَقَدَّرَهُ مَنَازِلَ لِتَعْلَمُواْ عَدَدَ السِّنِینَ وَالْحِسَابَ مَا خَلَقَ اللّهُ ذَلِکَ إِلاَّ بِالْحَقِّ یُفَصِّلُ الآیَاتِ لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ  ۵ 

 

 

إِنَّ فِی اخْتِلاَفِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ وَمَا خَلَقَ اللّهُ فِی السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ لآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَّقُونَ  ۶ 

 

 

إَنَّ الَّذِینَ لاَ یَرْجُونَ لِقَاءنَا وَرَضُواْ بِالْحَیاةِ الدُّنْیَا وَاطْمَأَنُّواْ بِهَا وَالَّذِینَ هُمْ عَنْ آیَاتِنَا غَافِلُونَ  ۷ 

 

 

أُوْلَئِکَ مَأْوَاهُمُ النُّارُ بِمَا کَانُواْ یَکْسِبُونَ  ۸ 

 

 

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ یَهْدِیهِمْ رَبُّهُمْ بِإِیمَانِهِمْ تَجْرِی مِن تَحْتِهِمُ الأَنْهَارُ فِی جَنَّاتِ النَّعِیمِ 


می شود پردهٔ چشمم پر کاهی گاهی   دیده ام هر دو جهان را به نگاهی گاهی
وادی عشق بسی دور و درازست ولی   طی شود جادهٔ صد ساله به آهی گاهی
در طلب کوش و مده دامن امید زدست   دولتی هست که یابی سر راهی گاهی
— زبور عجم، اقبال لاهوری

 


صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

گوهر هر کس از این لعل توانی دانست

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده

بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق

هر که قدر نفس باد یمانی دانست

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

می بیاور که ننازد به گل باغ جهان

هر که غارتگری باد خزانی دانست

حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

ز اثر تربیت آصف ثانی دانست

 


به جهان دردمندان تو بگو چه کار داری    تب و تاب ما شناسی دل بی قرار داری
چه خبر ترا ز اشکی که فرو چکد ز چشمی    تو ببرگ گل ز شبنم در شاهوار داری
چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد   دم مستعار داری غم روزگار داری
— زبور عجم، اقبال لاهوری



+ داداش میای حرفای مردونه بزنیم.

-باشه چشم

+داداش برای آیندت برنامه ریزی کردی؟

-مگه تو کردی؟

+آره، همه باید برا کاراشون برنامه ریزی کنند.

-خوب چی برنامه ریزی کردی؟

+ من اول اندازه امیر خاله می شم می رم پیش دبستانی، بعد اندازه ابوالفضل خاله می شم می رم مدرسه بعدشم می رم دانشگاه.

-خوب

+اونجا می خوام رشته"دکترحیوونا" رو بخونم و دکتر حیوونا بشم.

-پس میای تهران پیش من؟

+ نه من اینجا دانشگاه شهر خودمون می رم که شب ها برگردم خونه که مامان و بابا تنها نباشند؛ ولی غصه نخور پولدار شم با هواپیما میام پیشت.

- خوب

+ بعدش اول زن می گیرم که برام دوقلو ناز بخره که نوبتی یکی مون بخوابه و یکیمون مواظبش باشه البته می خوام سه تا بچه داشته باشم دو تا پسر و یه دختر

- خوب

+ زنم هم می خوام از ؟؟ (محرمانه) باشه شهر خودمون که اونم دلتنگ مامان و باباش نشه. مگه تو می خوای از تهران زن بگیری؟

- خوب اسم زنت چیه؟

+ الان که نمی تونم بگم. من همه چی رو باید بگم؟ من باید اول یکی رو انتخاب کنم بعد اونم من رو بخواد بعد میشه زنم.

-آها

+ بعدش کار کنم پولدارتر شدم یک تیبا می گیرم و کم کم یه زمین می گیرم و چند طبقه می سازم که مامان و بابا هم نزدیک باشن کمکی خواستن من باشم تنها نباشن. بعدش شاید خودمم چند تا گاو و گوسفند بگیرم.

-آها 

+ البته یه ماشین باری هم برا کارای کنار خودم می خوام ولی اول باید خونمو بسازم.

 


 

آیات منتخب امروز: یُرِیدُونَ أَن یُطْفِؤُواْ نُورَ اللّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَیَأْبَى اللّهُ إِلاَّ أَن یُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ  ۳۲ 

 

 

هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ وَلَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ 

 


آن یار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به در برد

آری چه کنم دولت دور قمری بود

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود

پارسال/پس از مراسم شب قدر/ سحری در پارکی نزدیک متروب شهر ری/مهمان بب ریا


آیات منتخب امروز: (بعدا مرتب خواهم کرد)

 

إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ

​​​​

 

مَا عِندَکُمْ یَنفَدُ وَمَا عِندَ اللّهِ بَاقٍ وَلَنَجْزِیَنَّ الَّذِینَ صَبَرُواْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ

مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَکَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ  ۹۷ 

 

 

فَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ  ۹۸ 

 

 

إِنَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطَانٌ عَلَى الَّذِینَ آمَنُواْ وَعَلَى رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ  ۹۹ 

 

 

إِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِینَ یَتَوَلَّوْنَهُ وَالَّذِینَ هُم بِهِ مُشْرِکُونَ

ادْعُ إِلِى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبِیلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ 


با کاروان مصری چندین شکر نباشد

در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد

این دلبری و شوخی از سرو و گل نیاید

وین شاهدی و شنگی در ماه و خور نباشد

گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم

با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد

ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان

هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد

هر آدمی که بینی از سر عشق خالی

در پایه جمادست او جانور نباشد

الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را

ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد

هوشم نماند با کس اندیشه‌ام تویی بس

جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد

بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را

از ذوق اندرونش پروای در نباشد

تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من

شب‌ها رود که گویی هرگز سحر نباشد

دل می‌برد به دعوی فریاد شوق سعدی

الا بهیمه‌ای را کز دل خبر نباشد

تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد

طامات مدعی را چندین اثر نباشد


آیات منتخب امروز: (جزئ سیزدهم قرآن کریم خیلی آیات قشنگی داشت و انتخاب رو خیلی سخت می کرد.)

- الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ

- وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِیُبَیِّنَ لَهُمْ فَیُضِلُّ اللّهُ مَن یَشَاءُ وَیَهْدِی مَن یَشَاءُ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ

- وَقَالَ الشَّیْطَانُ لَمَّا قُضِیَ الأَمْرُ إِنَّ اللّهَ وَعَدَکُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَوَعَدتُّکُمْ فَأَخْلَفْتُکُمْ وَمَا کَانَ لِیَ عَلَیْکُم مِّن سُلْطَانٍ إِلاَّ أَن دَعَوْتُکُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی فَلاَ تَلُومُونِی وَلُومُواْ أَنفُسَکُم مَّا أَنَاْ بِمُصْرِخِکُمْ وَمَا أَنتُمْ بِمُصْرِخِیَّ إِنِّی کَفَرْتُ بِمَآ أَشْرَکْتُمُونِ مِن قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِینَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ 


برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود

ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد

ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را


آیات منتخب امروز:

مَنْ کانَ یُریدُ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ زینَتَها نُوَفِّ إِلَیْهِمْ أَعْمالَهُمْ فیها وَ هُمْ فیها لا یُبْخَسُون (15) أُولئِکَ الَّذینَ لَیْسَ لَهُمْ فِی الْآخِرَةِ إِلاَّ النَّارُ وَ حَبِطَ ما صَنَعُوا فیها وَ باطِلٌ ما کانُوا یَعْمَلُون (16)


چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه‌انگیزت

دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت

خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی

سپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خونریزت

برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی

فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت

لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن

بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت

جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی

اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه‌انگیزت

دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری

چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت

دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش

که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت

+ عکس تزیینی است.

+ به وقت کمبود اینترنت


 

اگر در جلوه میری سمند باد جولانرا

بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدانرا

مکن عیب تهی دستان که در بازار سرمستان

گدا باشد که بفروشد بجامی ملک سلطانرا

چرا از کعبه برگردم که گر خاری بود در ره

برآرم آه و در یکدم بسوزانم مغیلانرا

اگرهمچون خضر خواهی که دایم زنده‌دل باشی

روان در پای جانان ریز اگر دستت دهد جانرا

بفردوسم مکن دعوت که بی آن حور مه پیکر

کسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوانرا

ببوی لعل میگونش بظلماتی در افتادم

که گر میرم ز استسقا نجویم آب حیوانرا

چمن پیرا اگر چشمش برآنسرو دوان افتد

دگر بر چشمه ننشاند ز خجلت سرو بستانرا

مگر باد سحرگاهی هواداری کند ور نی

نسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعانرا

چو مستان حرم خواجو جمال کعبه یاد آرد

ز آب چشم خون‌افشان کند دریا بیابانرا


از کف ایام امان کس نیافت

وز روش دهر زمان کس نیافت

شام و سحر هست رصددار عمر

زین دو رصد خط امان کس نیافت

رفت زمانی که ز راحت در او

نام غم از هیچ زبان کس نیافت

و آمد عهدی که ز خرم‌دلان

در همه آفاق نشان کس نیافت

اهل میندیش که در عهد ما

سایهٔ عنقا به جهان کس نیافت

جنس طلب کردی خاقانیا

کم طلب آن چیز که آن کس نیافت


آیات منتخب امروز:

 

إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ یِهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ وَیُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِینَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْرًا کَبِیرًا

وَقَضَى رَبُّکَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِندَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلاَهُمَا فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا کَرِیمًا 

وَلاَ تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِکَ وَلاَ تَبْسُطْهَا کُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَّحْسُورًا

 

وَلاَ تَقْفُ مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ کُلُّ أُولئِکَ کَانَ عَنْهُ مَسْؤُولًا

وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُم مِّنَ الطَّیِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَى کَثِیرٍ مِّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِیلًا

وَمَن کَانَ فِی هَذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِی الآخِرَةِ أَعْمَى وَأَضَلُّ سَبِیلً

وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاء وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ وَلاَ یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إَلاَّ خَسَارًا 


سحرگاهی شدم سوی خرابات

که رندان را کنم دعوت به طامات

عصا اندر کف و سجاده بر دوش

که هستم زاهدی صاحب کرامات

خراباتی مرا گفتا که ای شیخ

بگو تا خود چه کار است از مهمات

بدو گفتم که کارم توبهٔ توست

اگر توبه کنی یابی مراعات

مرا گفتا برو ای زاهد خشک

که تر گردی ز دردی خرابات

اگر یک قطره دردی بر تو ریزم

ز مسجد بازمانی وز مناجات

برو مفروش زهد و خودنمائی

که نه زهدت خرند اینجا نه طامات

کسی را اوفتد بر روی، این رنگ

که در کعبه کند بت را مراعات

بگفت این و یکی دردی به من داد

خرف شد عقلم و رست از خرافات

چو من فانی شدم از جان کهنه

مرا افتاد با جانان ملاقات

چو از فرعون هستی باز رستم

چو موسی می‌شدم هر دم به میقات

چو خود را یافتم بالای ین

چو دیدم خویشتن را آن مقامات

برآمد آفتابی از وجودم

درون من برون شد از سماوات

بدو گفتم که ای دانندهٔ راز

بگو تا کی رسم در قرب آن ذات

مرا گفتا که ای مغرور غافل

رسد هرگز کسی هیهات هیهات

بسی بازی ببینی از پس و پیش

ولی آخر فرومانی به شهمات

همه ذرات عالم مست عشقند

فرومانده میان نفی و اثبات

در آن موضع که تابد نور خورشید

نه موجود و نه معدوم است ذرات

چه می‌گویی تو ای عطار آخر

که داند این رموز و این اشارات


الهی تو دوستان خود را به لطف پیدا گشتی تا قومی را بشراب انس مست کردی، قومی را به دریای دهشت غرق کردی، ندا از نزدیک شنوانیدی و نشان از دور دادی ف رهی را باز خواندی و آنگاه خود نهان گشتی از وراء پرده خود را عرضه کردی و به نشان بزرگی خود را جلوه نموده تا آن جوانمردانرا در وادی دهشت گم کردی، و ایشان را در بیتابی و بی توانی سر گردان کردی ف داور آن داد خواهان تویی و داد ده آن فریاد کنان تویی و دیت آن کشتگان تویی، تا آن گُم شده کی به راه آید و آن غرق شده کُجا به کران افتد، و آن جانهای خسته کُجا بیاسایند، و این قصهٔ نهانی را کی جواب آید و شب انتظار آنان را کی بامداد آید ؟

یار از غم من خبر ندارد گویی

یا خواب به من گُذر ندارد گویی

تاریک تر است هر زمانی شب من

یارب شب من سحر ندارد گویی


یارب دل پاک و جان آگاهم ده

آه شب و گریه سحرگاهم ده

در راه خود اول ز خودم بیخود کن

بیخود چو شدم ز خود بخود راهم ده

الهی یکتای بی همتایی، قیوم توانایی، بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی، از عیب مصفایی، از شرک مبرایی،اصل هر دوایی، داروی دلهایی، شاهنشاه فرمانفرمایی، معزز بتاج کبریایی، بتو رسد مُلک خدایی.


​​​​​​شب وصل است و طی شد نامه هجر

سلام فیه حتی مطلع الفجر

دلا در عاشقی ثابت قدم باش

که در این ره نباشد کار بی اجر

من از رندی نخواهم کرد توبه

و لو آذیتنی بالهجر و الحجر

برآی ای صبح روشن دل خدا را

که بس تاریک می‌بینم شب هجر

دلم رفت و ندیدم روی دلدار

فغان از این تطاول آه از این زجر

وفا خواهی جفاکش باش حافظ

فان الربح و الخسران فی التجر


اللّهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَکاتِ أسْحارِهِ ونوّرْ فیهِ قلبی بِضِیاءِ أنْوارِهِ وخُذْ بِکُلّ أعْضائی الی اتّباعِ آثارِهِ بِنورِکَ یا مُنَوّرَ قُلوبِ العارفین.»

خدایا آگاهم کن در آن برای برکات سحرهایش و روشن کن در آن دلم را به پرتو انوارش و بکار به همه اعضایم به پیروی آثارش، به نور خودت، ای روشنی بخش دل‌های حق شناسان.»

 آیت‌الله مجتهدی تهرانی در شرح فراز اللّهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَکاتِ أسْحارِهِ» می‌گوید: خدایا متوجه کن من را تا از برکات سحر ماه رمضان استفاده کنم. مردم از برکات سحر غالباً استفاده نمی‌کنند. در طول سال از سحر باید استفاده کرد به خصوص در ایام ماه رمضان. حافظ می‌گوید ‌آن گنج خداداد که خدا داد به حافظ / از ورد شب و روز و دعای سحری بود.»

آیه منتخب امروز:

أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثًا وَأَنَّکُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ 


آیات منتخب امروز:

وَلَقَدْ کَتَبْنَا فِی اَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ 

وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَیْهِ فَنَادَى فِی الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ 

 

 

فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذَلِکَ نُنجِی الْمُؤْمِنِینَ


شهریور سال قبل بود که محمد آهنگ میمیرم رو بهم هدیه داد که البته در پستی به آدرس زیر گذاشتم و واقعا خیلی با حال و هوای اون روزای من همخوانی داشت.

مشاهده مطلب

دو هفته قبل هم فرصتی شد که دوباره این دوست قدیمی رو ببینم و باز یه موزیک ویدئوش که به حال این روزای من می خورد رو بهم هدیه کرد. متاسفانه بیان حداکثر حجم قابل آپلودش 30 مگابایته و من نمی تونم اون موزیک ویدئو رو بذارم و گذاشتنش روی آپارات و نماشا یه جور سوء استفاده از لطف و اعتماد این رفیق قدیمی هست بنابراین به گذاشتن همون آهنگش اکتفا می کنم. 

 

البته آقا محمد گفت سری بعد باید با یه روحیه شاد ببینمت چون سومین موزیک ویدئوم رو تصمیم گرفتم شاد بسازم

خلاصه دمش گرم. موفق باشن ان شاالله

تکمیلی: هنوز من شاد نشدم اون جور که این آهنگ محمد جان میگه ولی آهنگشو منتشر کرد:

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها